دستش رو دور گردنبندش مشت کرد و اونو از یقهش بیرون کشید تا ببینتش. حسی که اون گردنبند بهش میداد سرتاسر غم بود، انگار هوسوک کوله بار غم خودش رو به جونگکوک برای حمل داده بود. اون گردنبند چی بود؟ چی بود که تهیونگ اونطوری بهش نگاه میکرد؟ داستان پشتش چی بود؟ چرا هوسوک اونو به جونگکوک داده بود؟اهی کشید و سمت عرشه رفت تا به تهیونگ و جین بپیونده اما صدای دعوا اونو از قدم بعدیش بازداشت و همونجا پشت در ایستاد.
"تو ازش متنفر نیستی تهیونگ، تو فقط ازش دلخوری و این به مرور زمان بیشتر شده، داری به خودت تلقین میکنی. اون بزرگت کرده، اون پدرته تهیونگ"
"عاه هیونگ، تو نمیتونی اینو بگی وقتی تمام اون مدت کنارم بودی و رنج کشیدن مادرمو دیدی، مادر و خواهر من بخاطر خودخواهی اون مردن."
"ته من میفهمم چی میگی، من واقعا دیدم و میدونم اما به این فکر کن هر کس دیگه ایی حاضر نیست پسر نامشروعش رو بزرگ کنه، اون تمام خطرات این کار رو قبول کرد و کنارت موند"
دستش رو جلوی دهنش گرفت و روی زمین نشست، فهمیدن اینکه درمورد کی حرف میزدن سخت نبود. تهیونگ پسر نامشروع پادشاه بود. جونگکوک عاشق یک دروغ شده بود. جونگکوک عاشق اون پوستهی ظاهری که تهیونگ روی تمام زندگیش کشیده بود شده بود و این ناراحتش میکرد. حالا میفهمید جین منظورش چی بود، جین میدونست.
حالا همه چیز براش روشن شده بود، اون صندلی خالی کنار پادشاه، نوع نگاه کردن تهیونگ به گردنبند، صحاف بودنشون، دوستی تهیونگ با سوکجین، دوستیش با فرمانده. همه چیز... داشت کنار هم مثل یک پازل قرار میگرفت و جونگکوک رو شوکه تر از قبل میکرد.
"جونگکوک، اینجا چیکار میکنی؟"
نگاه اشکیش رو به تهیونگ داد و بلند شد تا فرار کنه، میخواست تنها باشه، میخواست برای مدتی تنها باشه تا خودش رو قانع کنه.
"صبر کن... جونگکوک، خواهش میکنم صبر کن"
<◇>
نمیدونست باید با ارامش با این قضیه رفتار کنه یا با تهیونگ یه جنگ اعصاب داشته باشه. هرطور فکر میکرد نمیتونست خودش رو راضی به درک کردن بکنه، اون تمام این مدت کنار تهیونگ بود، قبل از اعتراف هم یک رابطهی عادی نداشتن و هردو اینو میدونستن، جونگکوک همه چیو در مورد خودش گفته بود و الان نمیتونست دلیل نگفتن تهیونگ رو درک کنه.
"جونگکوک، درو باز کن، میتونیم حرف بزنیم"
نفس عمیقی کشید و از روی زمین بلند شد، در رو باز کرد و جلوی تهیونگ ایستاد. نفس نفس زدنش بخاطر تمام راهی بود که دویده بود اما جونگکوک نمیدونست شلختگی موهاش بخاطر چیه، مثل عادت همیشگیش، بخاطر کلافگی دست لای موهاش برده بود؟ و یا اینکه وقتی دویده بود اونارو باد بهم ریخته بود؟
YOU ARE READING
<Dov'e L'Amore>
Fanfictionآزادانه دویدن؟ آزادانه نفس کشیدن؟ آزادانه رقصیدن؟ من نمیشناسمشون، آزادی برای من معنی ندارد. قبل از دیدن دریا تمام آنچه از زندگی میدانستم، این بود که من باید روزی به عنوان فرد بزرگی وارد کاخ شوم و جایگاهی داشته باشم. اسم: عشق کجاست نویسنده: Enisle...