"وجود من"جونگکوک وقتی داشت با خستگی تمام شمشیر رو با دستش روی بدن دشمنش میچرخوند، بهش فکر کرد. وقتی تهیونگ رو طرف دیگه ایی دید، طرفی که خود جونگکوک حواسش بهش نبود. تهیونگ وجود جونگکوک بود؟
روی عرشه تا جایی که چشم کار میکرد جسد و سرخی توی دید بود. بوی معتفن خون حال جونگکوک رو بهم زد و بخاطر همین جونگکوک سمت لبه دوید و خم شد تا محتویات و اسید معدهشو بالا بیاره.
تهیونگ پشتش قرار گرفت و دست روی پشتش گذاشت و اروم نوازشش کرد، بعد شمشیرش رو سمتی پرت کرد و جونگکوک بی حال رو توی اغوشش گرفت و سمت داخل کشتی رفت.جونگکوک با همون بی حالی متوجه شد تمام مدت یونگی و جیمین هم روی عرشه بودن. بی حال بود، بدنش سست و سرگیجه باعث شده بود چشم هاش رو ببنده. حالت تهوع شدیدی داشت و هیچ قدرتی توی دست هاش حس نمیکرد.
"امروز نمیشناختمت آمور، پسرک لجباز من. هیچوقت توی مبارزه ها نگران کسی نمیشم اما تو داری برام نگران کننده میشی، نمیخوام اسیبی ببینی."
تهیونگ هیچوقت نترسیده بود، از ده سالگی به بعد نترسید. از وقتی دیگه اون ابی چشم هارو روی خودش نداشت نترسیده بود اما حالا، اون ابی چشم ها با بیحالی و گیجی روی صورتش نشسته بودن و تهیونگ میدونست زمان کمی تا بیهوشی پسرک مونده پس خم شد و بوسه ایی اروم روی پیشونی خیس و عرق کردهی پسر گذاشت و نفس عمیق کشید.
"همینجا میمونم"
و جونگکوک با خیالی راحت چشم هاشو بست و خودش رو تسلیم سستی و بی حالی بدنش کرد.
<◇>
تهیونگ سطل اب سرد رو روی مرد خالی کرد و به شوکه شدنش خیره شد. روبروی مرد روی صندلی چوبی نشست و پای راستش رو روی پای چپش انداخت. مرد حالا هشیار شده بود و داشت با بهت به تهیونگ نگاه میکرد. بهت و ترس.
"مشتاق دیدار، کاپیتان"
با نیشخندی زمزمه کرد و دستهاش رو روی زانوش گذاشت. موهای بور مرد روبروش خیس شده بود و به طور نامنظمی روی شونه ها و صورتش ریخته بود. باریکهی خونی از زخم سر باز شدهش روی پیشونی و گونه هاش میریخت و مرد همچنان بهت زده به تهیونگ خیره بود.
تهیونگ اشاره ایی به نامجون و یونگی کرد و اونا بعد از تکون دادن سرشون سمت بیرون رفتن و در چوبی رو بستن.
"تو..."
"اوهوم، من"
زبونش رو روی لبهاش کشید و لبخندی زد. مرد اب دهنش رو قورت داد و تهیونگ از ترسی که کم کم داشت به صورت هاله ایی ضعیف اطراف مرد شکل میگرفت لذت میبرد. مرد شناخته بودتش، اون یکی از افراد قدیمی پادشاه بود و مطمئنا میشناختش.
"همچنان دارین دنبالم میگردین؟"
تهیونگ پرسید و مرد سرش رو تکون داد. چشم های مرد روی اجزای صورتش میچرخید و احتمالا به این فکر میکرد که تهیونگ حتی ذره ایی تغییر نکرده. هیچ تغییری نداشت جز موهای بلند فر و رد سوختگی و سیاه روی گردنش.
YOU ARE READING
<Dov'e L'Amore>
Fanfictionآزادانه دویدن؟ آزادانه نفس کشیدن؟ آزادانه رقصیدن؟ من نمیشناسمشون، آزادی برای من معنی ندارد. قبل از دیدن دریا تمام آنچه از زندگی میدانستم، این بود که من باید روزی به عنوان فرد بزرگی وارد کاخ شوم و جایگاهی داشته باشم. اسم: عشق کجاست نویسنده: Enisle...