یک هفته گذشته بود، یک هفتهایی که تهیونگ در کنار بقیه داشت نقشهی شورش میریخت. شورشی که حتی مطمئن نبود جواب میده. نفس عمیقی کشید و به جونگکوک خیره شد.
زیر نور اتیش صورتش نارنجی رنگ شده بود، اخم کرده بود و اون اینبار برای سازماندهی گروه ها هیچ لجبازیی نکرده بود، حتی پیشنهاد تهیونگ رو مبنی بر کنترل کردن یکی از گروه هارو هم نپذیرفته بود.
جونگکوک نگاهی به نیمرخ تهیونگ انداخت و لبخند مضطربی زد. میخواست کنار تهیونگ بمونه، میخواست ازش محافظت کنه و اونایی که تمام این سالها اذیتش کردن و باعث شدن حس مرگ کنه رو جلوش به زانو در بیاره.
"بریم"
تهیونگ جلوتر از همه حرکت کرد، جونگکوک هم دقیقا پشت سرش ایستاد و به اطراف نگاه کرد. این حجم از ساکت بودن کمی عجیب بود. متوجه شد که دوتا از افراد پشت سرشون گلوی محافظ های در رو بریدن و چند نفر هم برای کشتن محافظ هایی که توی محوطه قصر کشیش میدادن، ازشون جدا شدن.
جونگکوک نگاهی به سقف خونه ها انداخت و سرش رو برای یونگی تکون داد. یونگی همراه جیمین و یک سری افراد، روی سقف ها مستقر شده بودن.
یونگی متقابلا سرش رو برای جونگکوک تکون داد و جونگکوک فورا سمت تهیونگ رفت."از اونور نرو. سمت اتاق پادشاه محافظ هست هنوز"
از بازوی تهیونگ گرفت و اون رو بین دستش فشرد، مضطرب بود اما خشم توی وجودش بیشتر بود. به پشتش نگاه کرد و یک سری دیگه سمت اتاق پادشاه رفتن و جونگکوک تهیونگ رو عقب کشید.
قرار نبود فعلا خودشون رو خسته کنن.جونگکوک به علاوهی اینکه کلاه شنل کوتاهی که پوشیده بود رو روی سرش کشید، بینی بندش رو هم بالا کشید و به نیشخند تهیونگ نگاه انداخت و چشم هاشو توی کاسه چرخوند. تهیونگ معتقد بود جونگکوک با اون ظاهر مثل سامورایی ها میشه.
"بخند تا مثل اون محافظا خفت کنم ته"
تهیونگ بالاخره به خنده افتاد و جونگکوک هم باهاش به ارومی خندید، اون مرد انگار نه انگار که وسط یک عملیات شورشه و هرلحظه ممکنه که بمیره. پس هوسوک حق داشت بگه به تهیونگ رفته، حتی تهیونگم یه کله خراب عوضیه.
"ملکه یا شاه؟"
"شاه"
سرش رو تکون داد و همراه تهیونگ سمت اتاق پادشاه دویدن، قرار شد اگه سمت اقامتگاه هرکسی رفتن، یونگی به گروه نامجون و جین برسونه تا اونا سمت اقامتگاه اون یکی دیگه برن. ولیعهد فعلا مسئلهش جدا بود.
<◇>
ظاهرا پادشاه انتظار شورش رو از پسر عزیز اولش داشت، برای همین حالا توی دایرهی افرادی بودن که سنجاق سینهی محافظین شخصی امپراطوری رو داشتن. افرادی که سالها در خفا و به صورت خیلی پنهانی برای چنین موقعیت هایی اموزش میدیدن. کسایی که بهشون میگن: قاتلین راه.
YOU ARE READING
<Dov'e L'Amore>
Fanfictionآزادانه دویدن؟ آزادانه نفس کشیدن؟ آزادانه رقصیدن؟ من نمیشناسمشون، آزادی برای من معنی ندارد. قبل از دیدن دریا تمام آنچه از زندگی میدانستم، این بود که من باید روزی به عنوان فرد بزرگی وارد کاخ شوم و جایگاهی داشته باشم. اسم: عشق کجاست نویسنده: Enisle...