Chapter 03

928 156 15
                                    

[ 3 مارس 1957 _ ساعت 10 صبح ]:

_ اونجا چیکار می کنی جیمز؟

با شنیدن صدای پدربزرگش از پشت بوته ها بیرون آمد. مثل همیشه در پنهان ماندن از دید آن پیرمرد لو رفته بود. خودش را جلو کشید و از نگاه کردن به چشمان پیش رویش پرهیز کرد. هیچ علاقه ای به زل زدن به اون کهربا های بی حس نداشت چون عقیده داشت داخل آن سیاهچال های سیاه سرمایی شدیدی نهفته است.

پارک بزرگ: داشتی چیکار می کردی؟

لحن بی احساسش با لبخند گوشه ی لبش تضاد جالبی داشت.فقط خودش می دانست قلبش با دیدن آن پسر بچه که اخم کرده پیش رویش ایستاده و با سر و صورتی کثیف و سیاه با یک دندگی تمام سعی در نگاه نکردن بهش را دارد، به چه آرامش آشنایی دست یافته است. آرامشی که تنها با بودن دخترش رزی امکان پذیر بود و حالا همان آرامش را از اطراف پسرش_جیمز_ دریافت می کرد.

+منتظر بودم

صداش لطیف اما لحنش محکم بود. هیچ علاقه ای به ضعیف نشان دادن خودش اونم درست در مقابل پیرمرد پیش روش که با کت شلوار تمام دست مشکیش و طبق معمول دستای داخل جیبش از بالا با نگاهی که جیمز چیزی ازش سر در نمی آورد خیره شده بود، نداشت. این طور نبود که جیمز نسبت به آن پیرمرد حس تنفر داشته باشد، نه به هیچ وجه!
جیمز عمیقاً از اعماق قلبش پدربزرگش را دوست داشت اما ابهت زیاد آن مرد باعث می شد ازش ناخواسته حساب ببرد و نخواهد خودش را ضعیف نشان دهد.

یک تای ابروهایش را بالا فرستاد کمی به جلو خم شد

پارک بزرگ: منتظر؟ منتظر چی؟

با نگرفتن جوابی متعجب نگاهش را به تار های روشن طلایی رنگ، که چشمانش را از دید پنهان کرده بودند، داد. اون بچه الان داشت از پاسخ دادن به سوالش فرار می کرد؟

پارک بزرگ:پارک جیمز؟

+م.م.منتظر ا.اوما

سد کوچیک و بچگانه اش با شنیدن آن لحن خشک و جدی لرزید و فرو ریخت  و به دنباله حرفش قطره اشکی از چشمانش سر خورد و روی زمین افتاد و ندید دستان چروک شده ی آن پیرمرد با دیدن اون قطره اشک داخل جیبش مشت شد.
درسته!
اون بچه هر چقدر هم که سعی می کرد قوی به نظر برسد اما بازم یک بچه بود. اینطور نبود که آن جواب این سوال را نمی دانست بلکه برعکس اون کاملا از جواب آن سوال آگاه بود چون از دو ماه پیش که جیمز را به عمارت آورده بود از خدمتکارا و محافظ های عمارت شنیده بود اون بچه تقریبا هر روز صبح زود به حیاط پشتی می آمد و به دورازه ی فلزی رنگ و رو رفته تا خود شب خیره می ماند به امید اینکه بلاخره پدر و مادرش به دنبالش آمده باشند. برای همین دیگر پرس و جو نکرده بود تا به جیمز فرصت کافی برای هضم حقیقت تلخ زندگیش را بدهد و از انتظار خسته شود. اما خوب مثل اینکه اون بچه خیلی سر تق تر و لجباز تر از این حرفا بود که با گذشت دوه ماه طاقت فرسا همچنان به انتظار ادامه می داد!
روی یکی از زانوانش نشست و اهمیتی به خاکی شدن لباس نو اش نداد. دست چپش را از داخل جیبش بیرون آورد و با گرفتن چونه ی پسر سرش را بالا گرفت. با دیدن چشمان نمدارش غم عجیبی به دلش چنگ انداخت.
آن بچه برای وارد شدن به این دنیا زیادی کوچیک و معصوم نبود؟
دستش را به سمت تارهای طلایی رنگ موهاش_که زیر نور خوشید روشن تر به نظر می رسیدند_ سوق داد و داخل آن تارهای نرم فرو برد و با نوازششان سعی کرد آرامش را به تک تک سلول های پسر منتقل کند. می دانست جیمز هر وقت از چیزی ناراحت یا غمگین باشد مادرش سعی می کرد با نوازش موهاش آن را آرام کند.
با حس نوازش آشنا پلک هایش روی هم افتاد و سرش را خم کرد تا بیشتر از آن آرامش بهره ببرد.

پارک بزرگ: جیمز؟

پلک های خمار شدش_ از لذت نوازش موهاش_ را باز کرد و بلاخره به کهربا های پیش رویش که کمی نرم تر به نظر می رسیدند، خیره شد.

پارک بزرگ: می تونی آخرین خواسته ی مادرت رو بر آورده کنی؟
خواسته ی من و چی؟
می تونی انتقام تک تک بلا هایی که سرم دخترم آوردن رو ازشون بگیری؟
انتقام پدر و مادرت.

جوابی نداد. شاید چون چیزی از معنی اون کلمه که آن طور با نفرت از لبان باریک پدربزرگ خارج می شد نمی دانست. شاید چون چیزی از حرفای آن پیرمرد و خواسته هایش نمی فهمید. خواسته های که بعد ها زندگیش را توی جاده ی تاریک و سرد سوق می داد. جاده ای که انتها نداشت و این تنها جیمز بود که بی وقفه به راهش ادامه می داد.
دستش را از داخل آن تارهای نرم بیرون کشید و داخل جیبش فرو فرستاد. از جایش بلند شد و صاف ایستاد و چشمان پسر هم به دنبال حرکاتش کشیده می شد. حالا دوباره چشمانش مثل قبل سرد بودند.
سرد و بی احساس!
نگاه آخری به سر تا پای پسر انداخت و بهش پشت کرد و به سمت عمارت بزرگ و باشکوهش که دست کمی از یک قصر نداشت به راه افتاد. اما قبل از رفتنش صدایش را به گوش پسر رساند.

پارک بزرگ: سر و صورتت رو تمیز کن مهمون داریم.

○پارک بزرگ●آلفای اصیل زاده○رایحه چوب خشک●پدر بزرگ جیمز (پدر رزی)○اشراف زادست اما قدرت زیادی _به ویژه توی مافیا_ داره! کارش تو مافیا مثل تجارت ( اسلحه و کالا

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

○پارک بزرگ
●آلفای اصیل زاده
○رایحه چوب خشک
●پدر بزرگ جیمز (پدر رزی)
○اشراف زادست اما قدرت زیادی _به ویژه توی مافیا_ داره! کارش تو مافیا مثل تجارت ( اسلحه و کالا.....) می مونه

The Star Of Your Eyes Where stories live. Discover now