Chapter 22

163 34 13
                                    

وقتی وارد اتاق شد سر و صدای بیرون در یک آن خاموش شد. دیگر خبری از هیاهو و سر و صدا نبود. به جاش، هر یکی دو ثانیه صدای نفس های از روی کلافگی و صدای پای اشخاصی که در سالن منتظر بودند به گوش می رسید. از روی عادت دستی به یقه ی کتش که هیچ ایرادی نداشت کشید و از راهروی نسبتاً باریک اتاق عبور کرد. از جلوی طاق گنبدی ای که حالا پرده هایش افتاده بود گذشت و وارد سالن نسبتاً بزرگی شد.
آلفای اصیل زاده وارد شد. صدای نفس ها و برخورد کفش های گران قیمت به زمین متوقف شد. تمام اشخاص مهم آن روز از روی صندلی هایشان بلند شدند و از روی احترام ایستادند. دو شمع روی میز بود و روشن بود و چند تا هم روی طاقچه. آتش شومینه جلز و ولز می کرد و جلو روی شومینه میز نسبتاً بزرگی قرار داشت که افراد در پشت آن جای گرفته بودند. آلفای اصیل زاده سری برای تمام افراد جمع تکان داد و با قرار گرفتن در راس میز، روی صندلی لم داد و پایش را روی بالشتکی پیش روش گذاشت و به آن ها نگاه می کرد.
حالا زیر نور آتش بهتر می توانست چهره های پیش رویش را ببیند. تعدادی از آلفا و بتا های پیر و خرفت که انگشت شمار هفت یا هشت نفر می شدند دورش را فرا گرفته بودند. شکم های جلو آمده، صورت های زشت و کریهه و ابروهای در هم کشیده و موهای ژولیده ایی که پیشانی های بلند و چین خورده اشان را پوشانده بود. چهره هایی به ظاهر جدی و مصمم با کت و شلوار های چند هزار دلاری و جواهرات گران قیمت پشت میز نشسته بودند و ثروتشان را به رخ می کشیدند.
یک جلسه ی ضروری که زیادی مجلل به نظر می رسید. با این حال جونگ کوک هم باید مثل آنها به رفتار می کرد بنابراین بدونه چانه زدن به اتاقش رفته بود و به کمک خانم آلن لباس های ساده اش را با یک دست لباس شیک و گران قیمت عوض کرده بود و حالا این جا بود و پشت میز نشسته بود و افرادی که او را هدف قرار داده بودند، نگاه می کرد.

_خوش آمدید جئون جوان

با صدای آقای اخوت، پیرمرد آلفای که کنار دستش نشسته بود تمام افکارش از هم پاشید. صدایش ته لهجه ی روسی داشت، هر چند خیلی معلوم نبود؛ حداقل سی سال در انگلستان زندگی کرده بود و کمابیش لهجه اش را از دست داده بود. خوش تیپ بود و هر چند شصت سالگیش را رد کرده بود جوان تر به نظر می رسید؛ حال و هوایی جوانانه و شیطنت آمیز در خود داشت؛ بیشتر به عموی پرروی آدم ها شباهت داشت تا یک مافیا.
یک سگ کاملا وفادار برای پدرش بود.

_آقای اخوت!
از آخرین باری که دیدمتون مدت زمان زیادی گذشته

_همینطوره قربان.

_حالتون چطوره؟

_به لطف ارباب جئون الان خیلی بهترم.

_خوشحالم که این رو می شنوم.

پس از این مکالمه ی کوتاه، لحظه ای چند سکوت برقرار شد. با خودش گفت شروع خوبی بود. رویش را از مرد بتا گرفت و به مابقی اعضای محفل داد.

The Star Of Your Eyes Where stories live. Discover now