Chapter 04

913 158 31
                                    

سیگاری از باکس طلایی رنگش بیرون کشید و همانطور که لی _دستیارش_ برایش روشن می کرد نگاهش را از پنجره به حیاط پشتی داد تا اثری از پسرک مو طلایی اش پیدا کند.....
پکی به سیگارش زد.
پارک بزرگ: اون اومده؟
لی رد نگاه رئیسش را دنبال کرد و با رسیدن به حیاط خالی، دوباره به سمتش برگشت.
لی: بله قربان..... آقای جئون و پسرشون بیست دقیقه ای هست که منتظرتونن
سرش را تکان داد و خوبه ای زیر لب گفت.
پک دیگری به سیگار زد و آن را به زمین انداخت و باقی مانده اش را زیر بوته ی سیاه رنگش له کرد. کراواتش را محکم تر کرد و بعد از اطمینان از مرتب بودن لباس هایش، قدم هایش را به سمت سالن نشیمن برداشت.
.
.
.
.


.

نگاهش برای چندمین بار دور تا دور اتاق نسبتا بزرگ را هدف گرفت.( توجه کنید عکس اتاق رو روی بک گراند این پارت گذاشتم) دیوارهای به رنگ سبز تیره که قسمت های ازش _ که به شکل یک قاب مستطیل شکل بود_طلایی رنگ بود و در وسط آن یک نقاشی بزرگ با ابعاد مربع شکل وصل شده بود‌. مبل های از جنس درخت بلوط_ به رنگ آبی روشن و کوسن های پر قوشون که کرمی رنگ بودند_دور هم چیده شده بودند و در وسطشان میز عسلی فندوقی رنگی وجود داشت که با ظروف شیشه ای و میوه های رنگارنگ چیده شده بود. در مقابلش کتابخانه ای که پر بود از کتاب های مختلف با رنگ های گوناگون که به اندازه ی یک دیوار را پوشش داده بودند. و در گوشه دیوار بغل دستش_جای نزدیک به دَر_ ساعت چوبی ایستاده ی قرار داشت که نورون های مغزش را با صدای مداوم تیک تاک اعصاب خورد کنش به بازی می گرفت. کلافه چشمانش را در حدقه پرخاند و سعی کرد به نوعی اعتراضش را به زبان بیاورد.

_حالا حتما لازم بود من بیام؟

با حالت عصبی به تارهای موهاش چنگ انداخت و زیر لب توپید. نگاهش را به مردی داد که رو به روی پنجره ی بزرگ اتاق که نمایی از باغ پشتی عمارت را به تصویر می کشید، ایستاده بود و سیگار می کشید.
مرد پک دیگری به سیگارش زد و با تکان دادن انگشت های وسط و اشارش‌ خاکسترش را بر روی پاکت چوبی زمین ریخت. سرش را چرخاند و به صورت پسری که روی مبل لم داده بود و با چشمان درشت مشکیش و بهش زل زده بود، خیره شد.

دونگ ووک: آروم باش جونگکوک

_من آرومم..... فقط نمیدونم اینجا چیکار می کنم در حالی که حضورم چندان اهمیتی نداره

دونگ ووک:به زودی می فهمی

نگاهش را از پسر گرفت و به پنجره ی اتاق_که پرده های مخملی سبز تیره که تا زمین می رسیدند و از دو طرفشان آویزان بودند_ برگرداند. عمارت بزرگ پارک جایی وسط یک باغ بزرگ که در منطقه ای به دور از شهر واقع شده بود. نگهبان های که هر کدام به فاصله ده متر فاصله از هم، دور تا دور عمارت را پوشش داده بودند و خدمتکار های که مدام در حال رفت و آمد بودند و میز مقابلشان را از بهترین شراب و میوه ها پر می کردند.
دقیقاً بیست دقیقه ی طاقت فرسا از وقتی خدمتکار ها آنها را تا اتاق نشیمن راهنمایی کرده بودند و با گفتن جمله ی"لطفا همین جا منتظر باشید" آنها را تنها گذاشتند تا به کار های خود مشغول شوند، گذشته بود و و آنها بدون آن که کلامی حرف بزند کنار هم نشسته بودند و این تنها صدای ضربه زدن های مداوم پاشنه ی کفش پسر با زمین بود که سکوت اتاق را می شکست.
جونگ کوک عصبی چشمانش را بست و پوفه کلافه ای کرد. اخم هایش را درهم کشیده بود. و پاهایش با حالت عصبی روی زمین ضرب گرفته بودند. صبرش دیگر داشت به سر می آمد، اعصابش را هم همینطور!
نمی توانست حس بدی را که از اینجا بودنش داشت، انکار کند. حس طعمه ی که به اجبار پا در عمارت دشمن گذاشته بود اما حق اعتراض کردن را نداشت. می دانست قضیه ی پیش و پا افتاده تر از این حرفاست که پدرش شخصا درونش حاضر شده بود. زمزمه های خدمتکار ها به گوش او هم رسیده بود و حالا حضورش در اینجا به تمامی آن شایعات دامن می زد و باعث می شد اعلان خطر ذهنش با صدای بلند به صدا در بیاید. یک جنگ بزرگ در راه بود!
با باز شدن دَر نگاهش را از میز پر از تنقلات پیش روش گرفت و به آلفای کت و شلوار پوشیده داد. کت و شلوار یک دست سرمه ای پوشیده بود با کروات قرمز رنگ که خطوط سفیدی روش دیده می شد. موهای بلند جو گندمی اش _ که حالا تارهای سفید رنگ درونش دیده می شد_ را یک سمت صورتش ریخته بود و چشمان کشیده و خمارش را از دید پنهان کرده بود. بینی پهن و لبان درشتی داشت و بر روی چهره اش خطوط و چین خوردگی های که نشان از سن بالاش داشت دیده می شد. با شنیدن لحن بم آلفای اصیل زاده ی پیش روش به خودش آمد و از جایش بلند شد.

The Star Of Your Eyes Where stories live. Discover now