Chapter 13 ( New)

275 61 26
                                    

_ یعنی کجا گذاشته؟!

هوای تازه را با نا امیدی به مشام کشید. اما با وجود دل پذیر بودنش چون بوی هلو _ رایحه ی مادرش را_ نمی داد، نا آشنا بود. همان طور که زمان به سرعت باد پیش می رفت روی مبل ولو شد و کوسن را محکم بغل گرفت.
چه وهم آلود بود. تا همین امروز صبح اصلا نمی دانست ترس چیست و حالا داشت از شدت ترس پس می افتاد.

سولان: یادت نمیاد آخرین بار کجا گذاشتی؟

با خود فکر کرد: چطور بدونم کجاست وقتی حتی صاحب اصلی این بدن هم نیستم!
کلمات نوک زبانش بود، اما با این حال چیزی نگفت. درست است که عین حقیقت است، حقیقتی غیر ممکن، اما احساس کرد اگر با صدای بلند این را بگویید عین دیوانه ها به نظر می رسد، پس تنها سرش را در جواب به دو طرف تکان داد.

+ نه!..... نمی دونم کجا گذاشتم

سولان به نرمی گفت: حالا می خوای چیکار کنی؟

+نمی دونم

نگاه سنگین دخترک بتا را روی خودش حس می کرد. کنجکاو بود که جواب سوال هایش را بداند، ولی پسر آشفته تر از آن بود که بتواند مورد بازجویی قرار بگیرد و به سوالاتش پاسخ دهد، برای همین فقط سکوت کرد و کنار پسر روی مبل سه نفره فیروزه ای رنگ جای گرفت.

+ جای دیگه ای به ذهنت نمی رسه که اون دفترچه رو گذاشته باشم؟!

جیمین به تَه مانده ی امید این را پرسید. سرش را کج کرد و به دخترک بتا نگاهی انداخت. حس عذاب وجدان بر سینه ی سولان سنگینی کرد. شرمنده رویش را از پسر برگرداند.

سولان: نه! کسی جز تو نمی دونه اون دفتر کجاست

+ اوه

جیمین که حالا آخرین شعله های امیدش به طور کل تبدیل به خاکستر شده بود گفت: که این طور

حس می کرد حباب خوشحالی اش ترکید و از بین رفت.
یک هفته از آمدنش به این دنیای ناشناخته می گذشت. یک هفته ای که به طرز باور نکردنی سریع گذشته بود. توی این یک هفته اتفاقات زیادی افتاده بود.
با مراقبت های سولان و دیدار مکرر با پزشک بتا_ جین_ حالش خیلی بهتر شده بود. کبودی هاش رو به کمرنگی می رفت، زخم های بدنش جوش خورده بود و بخیه ها را کشیده بود. الان خیلی بهتر از قبل می توانست راه برود و با کنجکاوی به گشتن تمام عمارت بپردازد.
بعد از دیدار با پسر آلفا و خبر برگشتن جئون عمارت توی تکاپو افتاده بود، خدمتکار های عمارت به طور مکرر از اتاق به اتاق، از آشپز خانه به راهرو و به سالن نشمین می دویدند تا عمارت را برای برپایی جشن بزرگ به مناسبت بازگشت نامزد ارباب جوان _ جیمز_ به بهترین نحو آماده کنند.
یک بار که یکی از خدمتکار ها برایش غذا آورده بود جویای ماجرا شده بود و به طور کاملا اتفاقی طی صحبت هاش با دختر بتا_ سولان_ متوجه ی دفتر خاطرات سفید رنگی که متعلق به پارک جیمز بود، شد. طبق گفته های دختر بتا و بقیه جیمز هر روز خاطراتش را درون آن دفتر ثبت می کرد اما کسی جز او از مکانی که دفتر خاطرات را در آن مخفی می کرد خبر نداشت.
جیمین از یک چیز مطمعن بود.
" توی اون دفتر می تونم بفهمم کی به جیمز آسیب زده و قصد کشتنش رو داشته "
کلماتی که هر روز با خودش تکرار می کرد و برای پیدا کردن دفتر حریص تر می شد. جیمین بعد از بهتر شدن حالش همراه با دختر بتا تمام مکانی را که پارک جیمز در آن وقت می گذراند و مکان احتمالی دفترچه بود زیر و رو کرده بود، تمام سوراخ سنبه ها را گشته بود، اما هنوز هم نتونسته بود به آن دفترچه دست یابد.

The Star Of Your Eyes Where stories live. Discover now