Chapter 20

145 37 41
                                    

واقعا قصد نداشتم الان آپ کنم. فقط به خاطر اونایی که تا الان کلی منتظر بودند آپ کردم. لایک و کامنت فراموش نشه گایز!

Park Jimin pov:

آقای راچستر را با هزار سختی پیدا کردم.
گرچه با چهره ی سیه چرده اش، لباس نامرتب (لباسش گلِی و خاک آلود بود و دستمالی سفید روی یکی از شانه هایش آویزان بود، انگار در میان یک زد و خورد از پشت پاره شده بود. ) چهره ی عبوس و ناامیدش و موهای درهم و برهم او همان گونه بود که به من توضیح داده بودند. او مسئول اصطبل عمارت جئون ها بود. تکانی خورد و سعی داشت سطل آب تازه که در دسترس داشت را کشان کشان به داخل ببرد.
همان موقع بود که صدایش زدم: آقای راچستر!
و او ایستاد.
مدتی گذشت تا سطل را زمین بگذارد و به عقب برگردد. آقای راچستر کمی جلو آمد. قطرات ریز و درشت عرق که بر سرش ریزان بود زیر نور خورشید برق می زدند، دستش را سایه بان صورتش کرد و چشمان سیاه اش را ریز کرد. انگار چشمان ضعیفی داشت چون کمی طول کشید تا من را بشناسد.

_اوه ارباب جوان!

_روز بخیر آقای راچستر

_روز شما هم بخیر. این جا چیکار می کنید؟

به طرف آقای راچستر چند قم جلو رفتم و گفتم: خب..... من یک اسب می خوام.

آقای راچستر اخم هایش را درهم کشید و گفت: یک اسب؟

_درسته! یک اسب می خوام تا کمی این طرف ها بچرخم گفتند شما می تونید کمکم کنید.

اخم هایش بلافاصله پر کشیدند و لبخندی نرم و دوست داشتنی جایگزینش شدند.
_اوه البته ارباب جوان! اسب خاصی مد نظرتون هست؟

_راستش چندان برام فرقی نمیکنه.

_خب.....پس یک اسب تازه نفس بهتون میدم، چطوره؟ دنبالم بیاید.

سری از ادب تکان دادم و در حالی که از هیجان بند بند وجودم به وجد آمده بودم همراه پیرمرد وارد اصطبل شدم.
تازه سر ظهر بود.نور خورشید از میان پنجره های کوچک مربعی شکل سقف فلزی عبور می کرد و به داخل می تابید. اسب ها شیهه می کشیدند و هر از گاهی پاهایشان را محکم به زمین می کوبیدند. اصطبل بزگی بود. بوی پهن اسب هایی با نژاد های مختلف که گویا پیر مرد بتا تازه اصطبلشان را تمیز کرده بود، مشامم را پر کرد ولی بر خلاف بقیه این بو برایم آزار دهنده نبود.
آقای راچستر جلوتر از من به راه افتاد.
نگاه پر از اخمش را به اسب ها دوخت که انگار سخت در حال انتخاب بود.
ما از میان اسب ها و اصطبل های بی شماری که دو طرفمان را احاطه کرده بودند گذشتیم تا این که یک اسب جیپسی سیاه و سفید توجه ی راچستر پیر را به خود جلب کرد.
اخم های آقای راچستر از هم گسیخت و صدای پر غرورش به گوش رسید.

_فکر کنم این اسب مناسبتون باشه

کمی جلو رفتم. اسب زیبا و با وقاری بود.به اسب که مشغول علوفه خوردن از سطل پیش روش بود، نزدیک شدم ‌و دستی بهش کشیدم. انگار او هم از این کار خوشش آمده باشد چرا که سرش را جلو تر آورد و طلب نوازش بیشتر را کرد. همان طور که مشغول نوازش اسب بودم پرسیدم: اسمش چیست؟

The Star Of Your Eyes Where stories live. Discover now