Chapter 06

716 119 24
                                    

_مطمعنی اینجا بود؟ من که هر چی می گردم چیزی پیدا نمی کنم

_من مطمعنم.....خودم این جا گذاشتمش پشت یکی از عکس ها

_پس کجاست؟

_باید همین جاها باشه.....اَههه لعنتی زمین رو بگرد

صدا های زمزمه مانندی که از داخل شنیده می شد، شدت لرزش تنش را بیشتر می کرد. الان باید چی کار می کرد؟
دو نفر به ظاهر دزد داخل معبد بودند و معلوم نبود که دنبال چه هستند. سرش را کمی جلو آورد و از لای دَر نیمه باز معبد به دو مردی که پشت بهش به دنبال چیزی بر زمین بودند، خیره شد.

_اههه لعنتی پس کجاست

_پیداش کردم

یکی از مردان که چهره ی جوان تری_ نسبت به مرد دیگری داشت_ با خم شدن بر زمین و برداشتن چیزی فلزی که بی شباهت به کلید نبود، این را گفت.

_خیلی خوب بیا سریع دَر رو باز کن

مرد میانسال تر به دیگری غرلید.
با برگشتن دو مرد سریع سرش را عقب فرستاد. پس از اتمام آن جمله تنها صدایی که شنیده می شد، صدای جیر جیر باز شدن چیزی شبیه به دَر و صدای کر کننده قلبش بود که دیوانه وار بر سینه اش می کوبید. مطمعن بود یک روز قلبش کار دستش می دهد. حالا دلیلش می توانست خواب های عجیب و غریب اش یا این هیجانات کوفتی زندگی اش باشد.
با نشنیدن صدای دیگری از معبد سرش را دوباره جلو آورد و با ندیدن کسی متعجب شد. این بار با دقت بیشتری چشم به اطراف دوخت، اما هیچ چیز تازه ای جز همان اشیاء مقابل دیدش وجود نداشت.

+امکان نداره

زیر لب با خود زمزمه کرد و طی یک حرکت ناگهانی با هل دادن دَر داخل معبد رفت. نفس بر سینه اش حبس شد. چشم بر هم فشرد و با چنگ زدن به لبه ی هودی اش سعی کرد با فشار دادنش به نحوی هیجان دورنی اش را تخلیه کند. با حس نکردن چیزی لای یکی از پلک هایش را باز کرد و با ندیدن کسی نفس لرزونش را با آسودگی به بیرون فرستاد.
این بار نگاهش را دور تا دور معبد چرخاند اما چیز مشکوکی جز دَر باز زیرزمین نصیبش نشد.

+زیر زمین؟

شوکه دستانش به یکی از ستون های معبد تکیه زد تا زانوان پر لرزشش او را از پای نیندازد.
شاید جیمین هیچ وقت متوجه نمی شد که تمام مدت شخصی از پشت شیشه های رنگی معبد، حرکاتش را زیر نظر گرفته و منتظر فرصتی برای گیر آوردن طعمه است!





چند دقیقه ی به همین روال گذشت و پسر کمی آرام شده بود. به ستون سرامیکی معبد تکیه زده بود و دست های گرد و تپلش را دور پاهایش پیچیده بود.
نگاهش بی هدف دَر باز زیر زمین را هدف گرفته بود و هر از گاهی از شدت استرس پوست دستش را نیشگون می گرفت. از وقتی که آن دو مرد وارد زیر زمین شده بودند تا الان هیچ خبری نشده بود و حال حس کنجکاویش مدام او را برای پایین رفتن تحریک می کرد. نگاهش را با نگرانی به زیر زمین و تاریکی زیرش سوق داد. باید هر طور بود پایین می رفت اما.....
می ترسید!
می ترسید گیر آن دو مرد بیفتد، می ترسید چیز های را ببیند که طاقتشان را ندارد. جیمین خیلی خوب آن زیر زمین را به خاطر داشت. منطقه ی ممنوعه که کسی جز مادر بزرگ اجازه ی ورود به آن را نداشت. وقتی هشت سالش بود سعی کرده بود وارد آن منطقه ی ممنوعه شود اما گیر افتاده بود و نتیجه اش چیز خوبی نبود.
با کلافگی پلک هایش را بر هم فشرد و نفسش را از _ راه بینی_ به بیرون فرستاد. نمی توانست همین جا صبر کند و انتظار بکشد.
از جایش بلند شد و با نزدیک شدن به نردبان چوبی و فرسوده، بلاخره تصمیم گرفت دل به دریا بزند. پای چپش را بر روی اولین پله گذاشت و سپس پله های بعدی نردبان را به ترتیب پایین رفت. هر چه که پایین تر می رفت تاریکی بیشتر او را در خود می بلعید، و خوب.....
این ترسناک بود.
با پایین آمدن از آخرین پله و رسیدن به زیر زمین تاریک و مخروبه لرزی از سرما کرد. مطمعن بود قرار است سرمای بدی بخورد. بدنش سست شده بود، نوک انگشتانش قرمز و یخ بسته بود، دماغش گرفته و آبریزش بینی اش به راه افتاده بود _ اما با این می توانست بوی تعفن و گرد و خاک را اطرافش حس کند.
آرنجش را مقابل بینی اش گرفت.
موبایلش را از جیب خیس و گل آلود شلوار _کتانش_ بیرون کشید. صفحه ی گوشی که کمی خیس و نم دار به نظر می رسید با کف دستش پاک کرد و با فشردن دکمه ی گوشی و روشن شده صفحه، چند باری با انگشت شصتش به صفحه ی گوشی ضربه زد اما با نتیجه نگرفتنش عصبی چند باری کف دستش را بر روی دیوار سنگی زیر زمین کشید_ طوری که تیزی سنگ های ریز و درشت دیوار را به خوبی داخل کف دستش حس می کرد و مطمعن بود دستش کاملا قرمز شده است.
دستش را عقب کشید و دوباره به سمت صفحه ی گوشی اش برد. با وارد کردن رمز صفحه ی گوشی را پایین کشید و انگشتش را بر روی فلش دوربین فشرد و اطرافش گرفت.
چیزی به جزء یک راهروی باریک _ که معلوم نبود تهش به کدام جهنم دره ای وصل می شود_ پیش رویش قرار نداشت.
نفسش را لروزن به بیرون فرستاد. نمی توانست منکر استرسی که داشت شود اما با این حال باز هم نمی توانست حالا که ریسک کرده و پا به این مخروبه گذاشته، تسلیم شود و برگردد.

The Star Of Your Eyes Where stories live. Discover now