Chapter 09

484 101 49
                                    

تمام طول روز را داخل اتاق شیک و بزرگی که بهش داده بودند، گذرانده بود. بیشتر ساعت روز را دست هایش را ضبدری بر روی سینه اش گذاشته بود و روی تخت کینگ سایز با ملافه های ابریشمی _ خودش را پیچیده بود_ به بالش های پر قو تکیه زده بود و با افکارات داخل ذهنش می جنگید.

افکاراتی مثل این که این جا کجاست؟ این آدم ها کی هستند؟ خانوادش کجان؟ اون برای چی این جا بود؟ نکند او را را دزدیده باشند؟

+نه با این وسایل عتیقه تو اتاق دزدیدن من براشون چه سودی داره آخه؟

و هزاران افکار دیگر که به نورون های داخل مغزش سیخونک می زدند و اعصابش را بیشتر از این متلاشی می کردند.
با صدای تقه ی که به دَر خورد به خودش آمد.
دَر سه دفعه به صدا در آمد و بار آخر دستیگره ی نقره ای رنگ دَر _که یک جاهایش الماس کاری شده بود_ پایین کشیده شد و دخترک بتا با لباس های جدیدی وارد اتاق شد.
موهای قهوه ای رنگش را این دفعه مرتب دُم اسبی بسته بود، و لباس سرهمی سفید با آستین های پفکی که گل های ریز قرمز رنگ روش نقش و نگار شده بود بر تن کرده بود.
یک استایل کاملا کلاسیک!
سولان با مواجه شدن با اتاق تاریک و پرده های مخملی کشیده شده هینی کشید.

سولان: خدای من! این جا چرا اینقدر تاریکههه؟؟؟

سینی غذایی که بر دست داشت را بر روی تخت گذاشت و کلید برق را زد. با روشن شدن فضای اتاق جیمین تازه متوجه ی تاریکی هوا شد، پلک هایش از برخورد مستقیم نور به صورتش روی افتاد.

سولان: حالت خوبه؟ جاییت درد نمی کنه؟

چند باری پلک زد که چشم هایش به نور اتاق کند. بعد از اینکه چشم هایش به نور اتاق عادت کرد لای یکی از پلک هایش را باز کرد که با صورت لبخند زنان بتا در نزدیکی اش مواجه شد.
سولان سینی بزرگ و پر از تنقلات را جلو کشید و با سر به غذا های لذیذی که داخل سینی چیده شده بودند، اشاره کرد.

سولان: از صبح تا الان چیزی نخوردی شرط میبندم خیلی گرسنه ای، زود باش

سپس با زدن یکی دیگر از لبخند های درخشانش عقب گرد کرد و این سری هدف قدم هایش پنجره های بزرگ و سراسر شیشه ای اتاق بود. با رسیدن به پنجره های پوشیده شده، پرده های سبز مخملی اتاق را کنار زد و با باز کردن آنها هوای تازه را به درون اتاق جریان داد.
جیمین نگاهش را از دخترک بتا گرفت و حیرت زده به سینی پر شده از مواد غذایی جلو رویش داد.
خوراک گوشت و قارچ، پای پوره سیب زمینی، بیکن و دوکبوکی که داخل ظرف های کریستالی سفید با طرح گل های ریز طلایی رنگ ریخته شده بودند و بخار گرمی که ازشون بلند می شد و مشامش را از بوی خوب عطر غذا ها قلقک می داد، همراه با شراب قرمزی _ که داخل لیوان کریستالی با پایه ی بلند ریخته شده بود_ و یخ های کوچیک و بزرگی که داخلش شناور بودند و گاهی بهم برخورد می کردند باعث می شد جیمین آب دهانش را نامحسوس چند باری قورت بدهد و دو طرف لب هایش _ از حس خوبی که با دیدن سینی پُر و نقره ای رنگ پیش رویش_ کش بیاید.
جیمین قاشق طلایی _نقره ای رنگ را بر دست گرفت و با اشتها تکه ای از بیکن را جدا کرد و داخل دهانش چپاند. با طعم بی نظیر و لذیذی که چشید پلک هایش تا حد امکان گشاد شد و "همممم" کشداری کرد. این خوشمزه ترین دوکبوکی بود که تا حالا خورده بود. تکه ی دیگر از دوکبوکی را برداشت و با حس دوباره ی طعم بی نظیرش انگار تازه متوجه ی گرسنه ای بیش از حدش شده بود و حالا درست مثل آدمی که چند ساله رنگ غذا به خود ندیده به سینی پیش روش دست می برد و از تمام غذا های _چیده شده بر روی سینی_ مقداری را داخل دهانش به زور می چپاند.
سولان بعد از باز کردن آخرین پنجره دست به کمر برگشت و با قیافه ی حیرت زده به پسری که با اشتهای تمام در حال غارت کردن غذا بود، خیره شد.

The Star Of Your Eyes Where stories live. Discover now