Chapter 07

735 127 57
                                    

❌نکته: صحبت های داخل این کادر "x" صبحت های داخل ذهن جیمین هستند!

پلک هایش را باز کرد و بیدار شد.
نفس های بلندی و عمیقی که می کشید نشان می داد هنوز از حس کابوسی که پشت سر گذاشته بود، رهایی پیدا نکرده است. پوست سفید و شیری رنگش از قطرات ریز و درشت عرق پر شده بود و زیر نور خورشید همچون دانه های کوچیک الماس می درخشید. مو های طلایی رنگش از شدت خیسی به سقف سرش چسبیده بود و تپش قلبش در سریع ترین حالت ممکن بود‌.
قطره اشک سمجی که تمام مدت زیر پلک هایش پنهان شده بود حالا با باز کردن چشمانش سر خورد و تا روی شقیقه ی سرش پایین آمد. صدای نفس های منظم نشده اش تنها صدایی بود که در اتاق روشن به گوش می رسید.
درسته اون باز هم کابوس دیده بود
پوزخند تلخی به وضعیت اسفناک خودش زد و سعی کرد با گرفتن نفس های آرام و عمیق ضربان قلبش را کنترل کند. با چرخاند سرش خودش را بیشتر داخل بالش نرم و پنبه ایش فرو برد و از رایحه ی خوش گل یاسمن که زیر بینیش می پیجد پلک هایش را بست دم عمیقی گرفت. چقدر این رایحه برایش خوش بو بود!
سرش درد می کرد و تیر می کشید و حالا استشمام همین یک رایحه کافی بود تا به دنیای واقعی برگرده و تمام اون حسی بدی که تجربه کرده بود را به طور کل فراموش کند.
اما.....
از کی تا حالا بالشش بوی یاسمن می داد؟!
حس تشنگی و خشکی گلوش و طعم بدی که داخل دهنش حس می کرد باعث ایجاد اخم کمرنگی وسط پیشانی بلندش شده بود و بهش اجازه ی بیشتر فکر کردن را نمی داد. نیم خیز شد تا از پارچ آبی که همیشه کنار تختش بر روی میز کوچیک و کِرمی رنگ اتاق جا خوش کرده بود مقداری آب برای خود بریزد اما با حس یکباره درد پهلویش که سلول هایش را فرا گرفت و تا مغز و استخوانش هم پیش رفت نفس کشیدن را فراموش کرد.

+آهههههه

صدای ناله ی پر دردش در سراسر اتاق خالی پیچید.
جیمین اصلا انتظار نداشت وقتی چشمانش را باز می کند بدنش را در چنین وضعیتی ببیند !!!
باند سفید رنگی که دور تا دور شکمش را پیچیده شود بود و قسمتی ازش بالا اومده بود و تا حدی سینه ی چپش را پوشانده بود. کبودی های بنفش _قرمز رنگی که جای جای بدنش دیده می شود تعجبش را بیشتر می کرد اما هیچ کدوم به اندازه ی نوشته ی سیاه رنگی که زیر جناق سینه ی راستش دیده می شد برایش عجیب نبود. این دیگه چی بود؟!
دست راستش را با احتیاط بالا آورد و سر انگشتانش را سطحی روی کلمه ی نوشته شده ی زیر جناق سینه اش کشید. اون کلمات نه برچسب بودند و نه خطای دیدی انگار که روی پوست بدنش حک شده بودند درست مثل یک تتو!
تتو؟!

" اوه نه..... نه نه نههه! "

دستش را محکم روی پوست زیر جناق سینه اش کشید. چندین بار و پشت سر هم، اینقدر محکم این کار را انجام می داد که می ترسید پوستش زیر دستش کنده شود.

The Star Of Your Eyes Where stories live. Discover now