Chapter 12

350 87 42
                                    

آسمان آبی_خاکستری نشان از شروع یک روز جدید می داد. چیزی حدود ساعت سه یا چهار بامداد بود. اولین اشعه های نور خورشید از پشت ابرها به صورت پراکنده پدیدار می شدند و قسمتی از نور طلایی از میان پرده های ابریشمی سبز رنگ عبور می کردند و به درون اتاق تاریک می تابیدند.
عمارت بزرگ پارک_جایی که در وسط یک باغ بزرگ و به دور از شهر واقع شده بود_ در خاموشی و سکوت سپری می کرد و این تنها صدای جیک جیک پرندگان صبحگاهی آن منطقه و صدای نفس کشیدن های آرام و عمیق محافظ های شیفت صبح عمارت بود، که به گوش می رسید.
محافظ های که_ با کت و شلوار مشکی رنگشان_ در فاصله ی پنج متری از هم قرار گرفته بودند و دور تا دور عمارتی را که بی شباهت به قصر یک نبود، پوشش می دادند.

جیمین از چند ساعت پیش بود که بیدار شده بود.

درست از چند ساعت پیش که با دیدن کابوس های تکراری تن داغ کرده اش از خواب بیدار شده بود، سرفه های خشک و کوتاهش نفس در سینه اش را کم و بدن دردمندش را به جلو خم کرده بود دیگر نتواسنته بود پلک روی هم بگذاد.
این سری افکارات جدیدتری داشت که ذهن خسته و بیمار گونه اش را به خود مشغول کند.
افکاراتی که ذهنش توانایی درک و پذیرش آنها را نداشت.
سرش تیر می کشید و نور طلایی و زننده ی خورشید، آه دردمندش را در می آورد و جیمین از این حقیقت که چقدر الان محتاج مسکن هایش بود، بیزار بود
قبول کردنش سخت بود اما..... حقیقت داشت.
جیمین از وقتی به معبد برگشته بود به آن مسکن های آرامش بخش اعتیاد پیدا کرده بود.
مسکن هایی که برای چند ساعت_هرچند کوتاه_ هم که شده ذهن پر مشغله اش را خاموش می کردند و آرامش و خوابی که ازش بی نصیب مانده بود را برای مدتی بهش می باز می گرداندند. اما حالا افکارات و کابوس های پی در پی اش باعث شده بود او شدیداً احساس نیاز کند و همین احساس نیاز باعث شده بود که از چند ساعت قبل از طلوع خورشید از شدت سردرد از جا بپرد و چشمان به خون نشسته اش را باز نگه دارد.

+معبد؟

با صدایی که می شد تَه مانده ای از خنده که جایش را به بغض می داد شنید، گفت
درست بود تمام بدبختی های پارک جیمین از آن مکان نفرین شده نشئت می گرفت و جیمین از این حقیقت بیش از اندازه متنفر بود.اگر بعد ها ازش می پرسیدند که بدترین اوقات زندگیش را در کجا سپری کرده، جیمین بدون شک تنها یک کلمه را به زبان می آورد.
معبد!
اون معبد کوفتی به هیچ عنوان یک مکان مقدس نبود بلکه یک مکان نفرین شده برای زندگی او به حساب می آمد. نفرینی که، کارما این قدر بِچ بود که سر بی احترامی ها و بی ادبی های که در آن مکان به اجدادش کرده بود سرش بیاورد و حالا زندگیش را حولِ محور فرضی به نام پارک جیمز _عامل تمام بدبختی هایش_ بچرخاند.
قطره اشک سمجی از پشت پلک هایش فرار کرد و تا روی شقیقه ی سرش سُر خورد و پایین آمد. انگشت اشاره و شصتش را بالا برد و گیجگاه سرش را ماساژ داد. سردردش تشدید تر شده بود و تحمل آن فضا برایش غیر قابل تحمل تر!
نیاز به هوای تازه داشت.
سِرمی که به بالای تخت وصل شده بود و به درون رگ هایش جریان داشت از چندین ساعت پیش تمام شده بود اما کسی برای کندن آن نیامده بود. جیمین حدس می زد بقیه خواب باشند. بعد از دو هفته ی پر تنش و طاقت فرسا یک خواب آرام و بی دغدغه را حق دخترک بتا می دانست، پس خودش دست به کار شد و سِرم را از دست هایش جدا کرد و به خونی که از رگ هایش جاری شده بود، اهمیتی نداد.
دست هایش را تیکه گاه بدنش کرد. از جایش بلند شد. پاهای خشک و خواب رفته اش _که چند روزی را در تخت سپری کرده بودند_ با ناگهانی ایستادنش، باعث د جیمین تعادلش را از دست بدهد و با گرفتن تاج تخت مانع از افتادنش بشود.
جیمین به زور چشم هایش را باز نگه داشت و راه خروجی اتاق را پیش گرفت.
حوصله گشتن اتاق را برای پیدا کردن لباسی گرم نداشت از طرفی پتوی روی تخت برای بدن خسته و بی حالش زیادی سنگین به نظر می رسید پس با همان پیراهن سفید و نازک که دکمه هایش تماماً باز بودند از اتاق بیرون رفت.
هجوم بیشتر نور با بیرون آمدن از اتاق به صورتش باعث شد چهره اش را جمع کند و پلک هایش روی هم بیفتد. چند باری پلک زد تا به دید تارش بهبود بخشد و چشمانش به نور زرد و طلایی عادت کند.

The Star Of Your Eyes Where stories live. Discover now