Chapter 11

365 84 32
                                    

(ساعت 08:45 شب_نیویورک):

_ هرزه ی خوشگلیه.....پوست سفیدی هم داره..... اندامش هم بد نیست میشه روش کار کرد، گفتی چند سالشه؟

مرد جوان تر این را گفت.
کت و شلوار طوسی رنگ با کراوات قرمز _ با خطوط سفید رنگ_ به تن کرده بود که مارک بودنش از صد متر جلوتر هم به چشم می آمد. کفش های چرمش به خوبی واکس زده شده بودن و از شدت تمیز بودن برق می زدند. بوی تلخ عطر کلایو کریستین (Clive Christian) که با بوی تند دود سیگار کاپیتان بلک اش مخلوط شده بود، توی فضای تاریک و سرد زیر زمین پیچیده بود و مشامش را قلقلک می داد.

مرد تاجر: اوه، اون یکی از بهتریناشونه!..... توی یکی از سفرام به گانگنام خریدمش، فکر کنم دیگه 18 سالش شده باشه

مرد چاق_که با یک خمیازه می توانست دنیا را ببلعد_این را به زبان آورد. کنار دَر فلزی که بی شباهت به دَر زندان نبود، در حالی که نیشخند کثیفی بر لب داشت و با نگاهش تمام تنِ برهنه یِ برده های زیر زمین را رصد می کرد، ایستاده بود.
مرد لاغرتر روی یکی از زانوانش نشسته بود و در حالی که زانوی دیگرش با سطح سرد و سنگی زمین تماس پیدا کرده بود _ و شلوارش خاکی می شد_ جوری با انگشت شصت و اشارش چانه ی دختر پیش رویش را گرفته بود، که حتی اجازه یک اینچ تکان خوردن ساده را هم بهش نمی داد.

_حس می کنم قراره کلی کار برام انجام بده، می خوامش

با شنیدن لحن سرد مرد و برقی که از چشمان مرد دیگر گذشت، لرزی از سرما کرد. مرد از زمین بلند شد و با سر به دو بادیگارد پشت سرش اشاره کرد و در حالی که دود سیگارش را به بیرون می فرستاد، مشغول رصد کردن برده های دیگر شد.
دو بادیگارد جلو اومدند و با گرفتن دو طرف بازو های دردمندش او را بلند کردند و به طرف صف برده های انتخابی که بیش از ده یا یازده نفر بیشتر بودند، بردند.
صدای پاشنه ی کفش مرد با سطح سنگی زیر زمین داخل فضای بیست متری زیر زمین پخش می شد.
مرد نگاهش را به صورت های کثیف و سیاه شده برده های زیر پاش داد و هر از گاهی انگشت اشاره و وسطش را بالا می آورد و کام عمیقی از سیگار کاپیتان بلک اش می گرفت. چهره های ترسیده ی که داخل خودشون جمع شده بودند و سعی می کردند از دیده شدن بدن برهنه اشون تا حد امکان جلو گیری کنند، چهره های که با بی حسی بهش نگاه می کردند و چیزی برای از دست دادن نداشتند و در آخر چهره های اغواگری که سعی می کردند با لمس کردن خودشون و نشان دادن بیشتر بدن برهنشون توجه اش را به خود جلب کنند، یکی یکی از نگاه گذراند و از بین صد و چهل و پنج برده ای که آن جا جمع شده بودند بهترینا رو انتخاب می کرد و با اشاره ی سر به آنها مثل باقی منتخب ها به وسط زیر زمین می کشاند.

_چند تا شد؟

مرد تاجر: بیست و چهار تا آلفا، بیست دو تا بتا، سی و شش تا امگا.....جمعن میشه هشتاد و دو تا

The Star Of Your Eyes Where stories live. Discover now