Chapter 24

171 30 89
                                    

به خاطر این که پارت جدید اینقدر طول کشید متاسفم.ستاره ی چشمانت باهام قهر کرده بود. مجبور شدم سه بار تمام نوشته هام رو پاک کنم و ایده ی پارت جدید رو عوضش کنم تا بشه این پارتی که بلافاصه بعد از اتمامش از ترس این که نکنه اینم پاک کنم، آپش کردم. امیدوارم ازش لذت ببرید. ولی عوضش حتما خبر دارید که قراره آپ منظم داشته باشیم، درسته؟!
____________________________________________________________

Third Person

[2028_ 16 ژوئن_ بیمارستان ملی بوندانگ سئول]:

وقتی عقربه های ساعت، ساعت دو شب را اعلام کرد، پارک یومی از خواب بیدار شد. تخت خوابش بیش از حد نرم و گرم بود، مخصوصاً برای او که شصت سال از زندگیش را عادت نداشت روی تشک و تخت بخوابد و تنها به یک پتوی نازک زیرش اکتفا می کرد.
با اینکه از چهار ساعت بیش تر نخوابیده بود، اما خستگی اش در رفته بود. عادت نداشت زیاد بخوابد. چشمانش را باز کرد و لحظه ای در تاریکی، به اطرافش نگاه کرد و بعد چشمانش را بست تا دوباره بخوابد. خوابش نمی برد. صدایی دائم ذهنش را به خود مشغول کرده بود.صدایی عجیب که اول فکر کرد صدای تیک‌ تاک ساعت بالا سر تختش است اما با گذشت زمان بلاخره به ماهیت اصلی آن پی برد.
شوکه شده چشمانش را باز کرد. بعد فوری روی تخت نشست و خم شد، کفش هایش را پوشید. برخاست، لحظه ای مکث کرد.با چشمانی تار شده که حالا به لطف یکهویی بلند شدنش سیاهی می رفت قدمی به جلو برداشت. بعد در حالی که نفس در سینه اش حبس کرده بود، پاورچین پاورچین به سوی تخت پیش رویش رفت.
ایستاد و گوش داد. وقتی مطمعن شد صدا از روی نمایشگر پالس اسکیمتر
(❌ سخن نویسنده: اسم همون دستگاهیه که نوار قلب و میزان اکسیژن خون رو نشون میده) است روح از تنش جدا شد. نبض شقیقه هاش مثل چکش اَهرم دار آهنگری بود. صدای نفس های آرام اما پر تنش پارک جیمین روی تخت را می شنید. همچین صدای ضربان نا منظم و تند پسر که سرا شیبی های بلند و خارج از صفحه ی نمایشگر به وجود آورده بودند. صفحه نمایشگر با صدایی زمخت مثل یک آژیر خطر توی گوش هاش زنگ می زد اما ناگهان ایستاد. زود تر از آن چه که فکرش می کرد، سرا شیبی های بلند تبدیل به خط صاف شدند. صدای بیب‌بیب های پشت سر هم حالا یکنواخت و تنها یک صدا بود. صدایی مثل صدای خراشیدن سطح چوبی پشت سر هم و بدون لحظه ای توقف کردن.

_د.دکتر...

چند دقیقه گذشت و خبری نشد. صدای نفس های پسر همچنان شنیده نمی شد. با گام های بلند از اتاق بیرون رفت. نزدیک بود سر راه سکندی بخورد اما به سختی خودش را کنترل کرد. تمام توانش را در خودش جمع کرد و لحظه ی بعد جیغ پیر زن در راهروی ساکت بیمارستان پیچید و توجه ی پرستاران آن بخش را جلب کرد‌.

_دکتررر!

.
.
.

[Flashback A Few Hours Ago]:

The Star Of Your Eyes Where stories live. Discover now