Chapter 21

161 35 16
                                    

Jimin Pov:

من کمی از جئون می ترسیدم.
از آن روز به بعد دیگر با او حرف نزدم؛ وقتی بر می گشت خودم را در اتاق پنهان می کردم و صبح ها تا قبل از اینکه بیرون نرود از اتاق بیرون نمی زدم. از او دوری می کردم؛ از خودم دوری می کردم. شوکه بودم. خیال می کردم می خواهد من را بکشد. بدنم منقبض شد و در انتظارِ حمله ماند. ولی در عوض رو برگرداند و رفت.این من بودم که به سمتش پا تند کردم و او را به درخت کوبیدم. با خودم گفتم احمق، احمق! چه غلطی داشتم می کردم؟ اما وقتی به سمت رودخانه رفتم چشم هایم تکان خوردند. ناگهان به صورتم نگاه کردم. خیره به دو گوی آبی چشمانم شدم.

_جیمز؟!

آن کریستال های آبی رنگ به من زل زده بودند؛ احساس می کردم مانند خرگوشی هستم که وسط جاده به چراغ های ماشین زل زده؛ خشکش زده و نه می تواند سرش را برگرداند و نه حرکت کند.اون درست پیش رویم بود، در دسترسم. تقلا کردم که تمام حواسم را به او بدهم.

_تو اونجایی؟

اما شاید بهتر بود به حرف زدن ادامه نمی دادم...شاید بهتر بود خفه خون بگیرم... ولی دست خودم نبود. ناخواسته ادامه دادم: خواهش می کنم اگه اونجاییی ی.....

پلک زدم. حرکت جزئی بود، ولی قطعا حرکت بود. آن دو گوی آبی همانطور که به سرعت پدیدار شده بودند به همان سرعت هم از بین رفتند. چه کار باید می کردم؟ من نمی دانستم. ولی آن روز یک چیز را فهمیدم. جیمز هنوز این جا بود. درون من نفس می کشید و زندگی می کرد. اما چرا خودش را نشان نمی داد؟ چطور چنین چیزی ممکن بود؟ آیا تمام این مدت خودش را پنهان کرده بود؟ یا شاید هنوز قادر به بیرون آمدن نبود؟

نمی دانم.
واقعا چیزی نمی دانم. اما یک گمان در ذهن دارم. جئون جونگ کوک باعث و بانی این اتفاق بود و من...

صدای دَر آمد. اجازه ی ورود دادم و سپس خانم ماریل خودش را به داخل اتاق انداخت. خیالش راحت شد وقتی که دید من صحیح و سالم آن جا هستم. مهربانانه یکی دو دقیقه ای به من چشم دوخت و سپس گفت: صبح بخیر ارباب جوان

_صبح بخیر

_امیدوارم که گرسنه نباشید

_فقط کمی

_ناهار تا پنج دقیقه ی دیگه آماده است تا آن موقع کمکتون می کنم که حاضر شید.

سری تکان دادم. خانم ماریل، خانمی ظاهراً بیست و نه ساله بود که به نظر من خیلی جوان تر به نظر می رسید. دختری معمولی بود با گونه های گل انداخته و چهره ای گرفته. خیلی سریع راه می رفت و تمام کار هایش را با عجله انجام می داد؛ درست شبیه کسانی که همیشه کار زیادی برای انجام دادن دارند. ظاهرش، که راستش بعد ها کشف کردم درست حدس زده بودم، شبیه دستیاران معلم در زمان قدیم بود.
با راهنماییش به سمت کمد رفتیم و از یک لباس سر از یک لباس دیگر در می آوردیم تا این که بلاخره لباسی توجه ی آن زن را جلب کرد. با بی میلی لباس را پوشیدم. هوای سردی بود و همان طور که می لرزیدم، لباس هایم را می پوشیدم.
صدای دَر آمد.
دوباره اجازه ی ورود داده شد اما این بار من کسی نبودم که اجازه ی ورود داد. یکی دیگر از خدمتکاران عمارت وارد شد. خانمی ظریف اندام که خیلی مرتب لباس پوشیده بود، اما چهره ای بدعنق و اخمو داشت که لگنی به دست داشت؛ در حالی که خانم سر حال تر این طرف سمت من ایستاده بود.

The Star Of Your Eyes Where stories live. Discover now