Chapter 23

213 37 44
                                    

JIMIN POV:

دقایق سپری شد. اما هیچ خبری از برگشت جئون نبود. من هیچ کار دیگری نداشتم که انجام بدهم. درست در قلب افکار نگران کننده و عجیب دست و پا می زدم. اتفاقی افتاده بود که درک نمی کردم. هیچ کس هم به جزء من نه آن را فهمیده و نه دیده بود. از ساختمان بیرون زده بودم. تحمل آن فضا و آن محیط شرم آور را نداشتم.
همراه باد در خیابان سایمون قدم می زدم.
بادی که تمام طول روز از سمت جنوب می وزید و قطره ای باران به همراه نداشت. با فرا رسیدن شب به جای اینکه او هم آرام بگیرد، سر سخت تر از قبل میان ساختمان های بی در و پیکر و درختان می پیچید. درختان همگی به طرف شمال خم شده بودند و اصلاً پیج و تاب نمی خوردند. به ندرت پیش می آمد، شاخه ای زورش برسد و خودش را عقب بکشد. ابر ها هم در آسمان دسته دسته حرکت می کردند و در آن روز از ماه جولای حتی ذره ای از آسمان دیده نمی شد.
من هم در باد قدم بر می داشتم و افکار آشفته ام را به دست هجوم باد می سپردم. از مسیر تاریک و ترسناک کوچه بالا رفتم تا به آخرین ساختمان از انتهای آن کوچه رسیدم. ساختمان قدیمی با شیشه های شکسته شده بود؛ اما نیمه های شکسته اش از هم جدا نشده بود. رو به ساختمان ایستادم. در تصورم آن ساختمان یک خانه ی متروکه یا جن زده بود اما در واقعیت او هیچ چیز نبود جز یک ساختمان، یک ساختمان معمولی. فکر می کنم با این که دیوار هایش سوخته و سیاه شده بود و کلمات رکیکی بر روی آن نوشته شده بود، اما هنوز حس زندگی از پشت این دیوار ها در جریان باشد. درست مثل نور ضعیف شمعی که شیشه آن به بیرون منعکس می شد. سرم را بالا گرفتم و از میان انبوه ساختمان های درب و داغون دور و برم ماه را دیدم که ظاهر شد. ماهی به رنگ خون که نصف و نیمه پشت ابر خودش را پنهان کرده بود. انگار نگاهی از سر حیرانی و اندوه به من انداخت و فوراً خودش را پشت ابر مخفی نمود.
دوباره شروع به راه رفتن کردم اما این بار راه برگشت را پیش گرفتم.
در کوچه می چرخیدم و از سکوت و آرامشی که وجودم را احاطه کرده بود لذت می بردم.‌به سمت آن ساختمان نفرت انگیز گام برداشتم تا مطمعن شوم مسیر را درست به خاطر سپرده ام. با این که مطمعن بودم راه را فراموش نکرده ام، اما دلواپسی بیمار گونه ای به دلم افتاده بود.
وقتی به ساختمان رسیدم. هنوز جرات داخل رفتن را نداشتم. صندلی فلزی که جایی پرت شده بود را کشیدم و به دیوار ساختمان تکیه دادم و رویش نشستم.
در حالی که چشم به جاده دوخته بودم، قطره اشکی بچه‌گانه چشمم را تار کرد. اشکی از سر نا امیدی و بی قراری. خجالت کشیدم و پاکش کردم. کمی بیشتر بیرون از ساختمان صبر کردم. ماه کاملا خودش را در اتاقش پنهان کرد و پرده هایی از ابر را روی چهره اش کشید.
منتظر بودم هر لحظه در باز بشود و جئون یا یکی از دار دسته اش بیرون بیاید، اما حالا ساعت از نیمه شب هم گذشته بود. چه چیزی توانسته بود او را تا این ساعت نگه دارد؟ نکند اتفاقی افتاده بود؟ حادثه ی شب معبد برایم تداعی شد. به سرعت شروع به راه رفتن کردم. هنوز نیم مایل هم جلو تر نرفته بودم که دَر باز شد و دو مرد با پالتو های بلند و کلاه کابویی بیرون آمدند. دلشوره ی نحس وجود را فرا گرفت. حس آشنایی نسبت به آن دو مرد داشتم. ماه از پشت ابر ها بیرون آمد و وسط آسمان نشست. مرد لاغر تر کلاهش را برداشت و هوا را دور سرش می چرخاند و من خشکم زد. چهره ی آن مرد بی نهایت آشنا بود ولی من به خاطر نمی آوردم که کجا با او ملاقات کردم.

The Star Of Your Eyes Where stories live. Discover now