[آبتنی]

27 11 0
                                    

___

لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز
پیکر خود را به آب چشمه بشویم
وسوسه می‌ریخت بر دلم شب خاموش
تا غم دل را بگوش چشمه بگویم

آب خنک بود و موج‌های درخشان
ناله کنان گرد من به شوق خزیدند
گویی با دست‌های نرم و بلورین
جان و تنم را بسوی خویش کشیدند

بادی از آن دورها وزید و شتابان
دامنی از گل به روی گیسوی من ریخت
عطر دلاویز و تند پونهٔ وحشی
از نفس باد در مشام من آویخت

چشم فرو بستم و خموش و سبک روح
تن به علف‌های نرم و تازه فشردم
همچو زنی کاو غنوده در بر معشوق
یک سره خود را به دست چشمه سپردم

روی دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن و بی‌قرار و تشنه و تبدار
ناگه در هم خزید... راضی و سرمست
جسم من و روح چشمه سار گنه کار.

___

دیوار - The WallOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz