part 8

224 31 0
                                    

*از خواب بیدار شد ولی تو اتاق غریبه‌ای بود...نمی‌دونست کجاست و سرش به شدت درد میکرد.از روی تخت بلند شد و با سرگیجه‌ای که داشت خودشو از اتاق بیرون کشید.*
(چه خونه‌ی بزرگی...من کجام؟)
*یکیو توی آشپزخونه دید و تصمیم گرفت بره اونجا..وقتی رسید دید جی اونجاست و داره آشپزی میکنه..سرفه کوتاهی کرد*
جی : اوه بیدار شدی؟
یونگی : اوهوم
جی : دیشب خیلی مست بودی..الان حالت خوبه؟
یونگی : فقط سرم یکم درد میکنه.
جی : بیا بشین.الان بهت یه مسکن میدم.
*روی صندلی توی آشپزخونه نشست و از جی مسکن گرفت..با قرار گرفتن ظرف غذا روبه‌روش به جی نگاه کرد.*
جی : چرا اینجوری نگام میکنی؟ بهم نمیاد آشپزی بلد باشم؟
یونگی : جوری نگاه نکردم.
*سرشو انداخته بود پایین.نمیدونست چرا ولی خجالت می‌کشید از اینکه بهش نگاه کنه.جی نشست روی صندلی رو‌به‌روش.*
جی : اگه زودتر بیدار میشدی واست صبحونه درست میکردم ولی خب الان دیگه وقت صبحونه نیست
یونگی : ممنون.
جی : فکر می‌کنم باید باهمدیگه حرف بزنیم.
یونگی : درمورد چی؟
*هنوز سرش پایین بود و داشت با غذاش بازی میکرد.تن صداش خیلی پایین بود و مطمئن نبود جی جواب های کوتاهشو میشنوه یا نه*
جی : درمورد قولی که بهم دادی
*سرشو اورد بالا و سوالی نگاهش کرد*
جی : گفتی شیطونی نمیکنی..ولی دیشب پیچوندی و رفتی بار؟
یونگی : ببخشید.
جی : من ازت معذرت خواهی نخواستم یونگی..به من نگاه کن
*سرشو اورد بالا ولی تو چشماش نگاه نمیکرد*
جی : تو پسر خوشگلی هستی.. ممکن بود توی اون بار یه بلایی سرت بیاد..نکنه داری سعی میکنی باحال باشی؟
یونگی : خب..
جی : فکر کردی اگه از تنبهت فرار کنی آدم باحالی هستی؟ باید فقط کاری که بهت گفته بودن رو انجام میدادی..اونا از تو نگه داری میکنن.پس هرکاری میگن باید انجام بد..
*دیگه نتونست تحمل کنه و چاپستیکش رو محکم پرت کرد روی میز و شروع کرد داد زدن*
یونگی : انقدر منو نصیحت نکن.تو هیچی از زندگی من نمیدونی.درسته طرفدارتم و ممنون که دیشب اومدی دنبالم و نذاشتی تو بار بلایی سرم بیاد ولی حق نداری توی زندگیم دخالت کنی..وقتی هیچی نمیدونی..حق نداری سرزنشم کنی وقتی نمیدونی چقدر دارم زجر میکشم.
جی : سر من داد نزن..غذاتو بخور
*از روی صندلی بلند شد*
یونگی : وسایلمو کجا گذاشتی؟ میخوام برم.
جی : الان؟
یونگی : نمیخوام اینجا بمونم
جی : انقدر لوس نباش.فقط یه بحث کوچیک بود
یونگی : لوسم؟ اره من لوسم.اره میخواستم باحال باشم و ادای باحالا رو درارم..تخریب کردن من تموم شد؟ حالا بلند شو وسایلمو بده.
جی : باشه وسایلتو بهت میدم ولی قبلش باید بهم بگی چرا پیچوندی و اومدی بیرون
یونگی : مگه خودت نگفتی؟
جی : اگه دلیلش اون نیست..تو دلیل واقعیشو بهم بگو
یونگی : دلیل دیگه‌ای نداره.
جی : تو پسر خوبی هستی یونگی‌شی.میدونم بخاطر اون نبود.فقط بهم بگو من کمکت میکنم.باشه؟
دست یونگیو گرفت و نزدیکش شد*
جی : اونجا اذیتت میکنن؟
یونگی : به تو ربطی نداره
جی : میدونم تند رفتم.معذرت میخوام...اگه نمیخوای بگی...باشه نگو.فقط غذا تو بخور بعد خودم میبرمت.
*یونگی آرومتر شده بود نشست رو صندلی و سعی کرد دردی که داشت رو نادیده بگیره تا راحت غذاشو بخوره..*
*جی آروم بهش نگاه کرد و سعی کرد چیزی نگه تا بیشتر از این عصبیش نکنه..مدت زیادی نبود که باهم دوستن ولی یونگی براش خیلی مهم بود..انگار که ده ساله میشناستش.*
یونگی : تو دلت نمیخواد روز تولدت بجای اینکه تنبیه بشی،خوش بگذرونی؟
جی : دیروز تولدت بود؟
یونگی : هوم
جی : چرا بهم نگفتی؟
یونگی : چرا بگم؟ توکه خودت قضاوت کردی
جی : معذرت میخوام یونگی‌شی.
یونگی : میشه فقط برگردونیم؟ قرصامو نیاوردم حالم بده.
جی : تو قرص میخوری؟ چه قرصی؟
یونگی : مشکل قلبی دارم..ارثیه.
جی : اوه..باشه وایسا برم وسایلتو بیارم

my favorite porn star ( Hopegi )Where stories live. Discover now