*میترسید از ماشین پیاده بشه..بخاطر تنبیه یا هر چیز دیگهای نبود.بخاطر خانم لی بود که حتما سرش کلی غر میزد.جی دستشو گذاشت روی دست یونگی.*
جی : یونگیشی
*یونگی یه نفس عمیق کشید و از ماشین پیاده شد..جی شیشه ماشین رو داد پایین تا بتونه یونگی رو ببینه*
جی : بهم خبر بده که چیشد.
یونگی :....باشه
*رفت داخل ساختمون و مستقیم رفت سمت دفتری که احتمالا الان همه کارکنان اونجا بودن...خانم لی سریع اومد سمتش و صورتشو با دوتا دستاش گرفت.*
خانم لی : حالت خوبه؟
یونگی : خوبم...سلام.
*آقای کیم اومد سمتش و با چشمای بی احساسش بهش زل زده بود.*
آقای کیم : چرا رفتی بیرون؟ وقتی تنبیه شده بودی؟
یونگی : من به سن قانونی رسیدم..واسه بیرون رفتنم که نباید شما تعیین تکلیف کنید.
آقای کیم : تا وقتی اینجا زندگی کنی میتونیم..خودت انتخاب کردی اینجا باشی.
یونگی : خودم؟
آقای کیم : اره خودت..فکر کردی نمیدونم؟ عمدا یکاری میکنی تا از شغل هایی که برات پیدا میکنیم اخراج بشی؟
یونگی : چون شغلهایی که واسم پیدا میکنید رو دوست ندارم..به درد من نمیخورن.
آقای کیم : یونگی..اتاقی که تو توشی همه بجز سومین ازت کوچیکترن و هرروز داره از تعدادشون کم میشه..فقط تویی که اینجا موندی.هرکی به سن قانونی میرسه سریع از اینجا میزنه بیرون.تو چرا دلت نمیخواد بری بیرون؟
یونگی : انگار من خیلی اینجا جاگیرم.
آقای کیم : ووجین آخر هفته از سئول میره..یه شغل واسه خودش پیدا کرده..توهم باید همینکار کنی.
یونگی : باشه..تا آخر ماه دیگه میرم..ولی اگر کارتن خواب شدم یا مجبور شدم بخاطر یه ذره پول تن به هر کاری بدم چی؟ فقط بخاطر اینکه شما از اینجا بیرونم کردین؟
آقای کیم : انقدر دراماتیکش نکن یونگی..ما بیرونت نکردیم..من فقط دارم میگم باید یه کار برای خودت جور کنی..نگران نباش تا اون موقع اینجا بمون.در ضمن.فکر نکن یادم رفته از تنبیهت در رفتی.
*با خانم لی به سمت اتاق راه افتاد.*
خانم لی : یونگی
یونگی : هوم؟
خانم لی : میدونی که عین پسر خودم دوستت دارم مگه نه؟
یونگی : هروقت این جمله رو میگی بعدش قرار نیست جمله خوبی شروع بشه.
خانم لی : تو برای توی پرورشگاه بودن خیلی بزرگی یونگی..باید خیلی زودتر از این حرفا از اینجا میرفتی..آقای کیم راست میگه.
*وقتی رسیدن دم در اتاق یونگی برگشت سمت خانم لی و با لبخند فیکی حرف زد*
یونگی : حق با شماست..فکر کنم بهتر باشه برگردید سر کارتون..خدافظ.
*رفت توی اتاق و بعد از پس دادن لباس های اون پسر بچه،به سمت تخت خودش رفت..سومین اومد کنارش نشست*
سومین : دیشب چجوری گذشت؟
یونگی : رفتم یکم نوشیدم و بعدش هم تو خونه یه دوست بیدار شدم
سومین : این دوست..کیه؟
یونگی : نمیشناسیش...اههه هروقت الکل میخورم قلبم خیلی درد میگیره..
*قرص زیر زبونیشو از بین وسایل بهم ریختش پیدا کرد و یدونه ازش خورد..روی تختش دراز کشید و ساعدش رو روی چشماش گذاشت.*
یونگی : تا آخر این ماه باید برم.
سومین : چرا؟
یونگی : بهم گفتن برای اینجا موندن خیلی بزرگم..گفتن باید یه کار پیدا کنم.
سومین : راست میگن خب..واقعا بزرگی
یونگی : تو نیستی؟
سومین : منم دارم دنبال کار میگردم.
*سومین رفت و یونگی گوشیشو گرفت دستش.*
YOU ARE READING
my favorite porn star ( Hopegi )
Fanfictionبا اسمی که کارگردان گفت تنش لرزید.. + من باید با جِی پورن بازی کنم؟ 「 یونگی پسری که تو بچگی یتیم شده بود و توی پرورشگاه بزرگ شده بود،اتفاقی توی کافهی محبوبش پورن استار مورد علاقشو ملاقات میکنه.اگه میدونست این ملاقات زندگیشو کاملا تغییر میده،بازم به...