Part 27

69 16 0
                                    

*کل دیشب توی فکر غرق بود. اصلا خواب به
چشم‌هاش نیومد. توی فکر بود. داشت به خاطراتی
که پارک بهش گفته بود فکر می‌کرد. سعی
می‌کرد به یاد بیاره ولی نمی‌تونست. هیچی به یاد
نمی‌آورد. یعنی اون راست می‌گفت که یونگی توی
ذهنش هوسوک رو فقط به عنوان یک ادم بد یادشه؟
راست می‌گفت که مغزش خودش خاطرات خوبش رو
از بین برده؟ ولی چطوری ممکنه مغز ادم همچین
کاری با خودش بکنه؟ نمی‌تونست فقط خاطرات بد رو
پاک کنه تا یونگی مجبور نباشه هر هفته بره پیش
روانپزشک؟ دوتا از قرص های خوابی که از
جونگکوک قرض گرفته بود رو خورد و روی تخت
خوابید. قرص ها زود اثر می‌کردن ولی انقدر توی
فکر و خیال فرو رفته بود که دیر خوردشون، دیگه
کم کم افتاب داشت در می‌اومد. هوای گرگ و میش از
بیرون پرده‌های توریِ خاکستری به چشم می‌خورد.
همینطور که دستش روی چشم‌هاش بود و سعی
می‌کرد خاطراتش رو به یاد بیاره، خوابش برد.
با صدای گوشیش از خواب بیدار شد. یعنی کی این
وقت صبح زنگ زده؟ محض رضای خدا، تازه
خوابش برده بود. بدون این که به اسمی که روی
صفحه‌ی گوشی افتاده نگاه کنه، تماس رو ریجکت
کرد و سرش رو دوباره روی بالشت گذاشت. توی
ده دقیقه حداقل پنج بار این کار رو کرد. اعصابش
دیگه خورد شده بود. کی امکان داشت انقدر رو مخ
و سمج باشه که ساعت شیش صبح انقدر پشت سر
هم هی بهش زنگ بزنه؟ جز جونگکوک کسی از
پس این کار بر نمی‌اومد. تلفن رو برداشت و با
عصبانیت جواب داد.*
یونگی: جونگکوک محض رضای خدا، وقتی یکی
بار اول تماست رو ریجکت می‌کنه نباید بار دوم بهش زنگ بزنی.. تو که می‌دونی چقدر شب ها دیر
می‌خوابم. چرا انقدر بهم زنگ میزنی؟
جی: هوسوکم.
*مکث کرد. اون دیگه چرا؟ اخه چرا اون مرتیکه‌ی مغرور باید این وقت صبح بهش زنگ بزنه؟ کار و
زندگی نداشت؟*
یونگی: چی می‌خوای؟ دیشب به زور صدتا قرض
خوابم برده بود و تو از خواب بیدارم کردی. بهتره
کارت مهم باشه. *به سردی گفت*
جی: هنوز حتی یک هفته هم نگذشته از شبی که من
رو دعوت کردی خونه‌ت و بهم التماس کردی پیشنهاد
لی رو قبول کنم. چقدر زود عوض میشی یونگی‌شی..
یونگی: من بهت التماس نکردم!!!!! *قبل از این که دوباره با لحن آروم تری شروع به صحبت کنه، نفس عمیقی کشید تا خودش رو اروم کنه.* میشه بگی چی
می‌خوای؟ واقعا حوصله ندارم
جی: با لی صحبت کردم. گفتم ما هیچ‌کدوم‌مون این
فیلمنامه رو قبول نمی‌کنیم.
*سریع از حالت خوابیده به نشسته پرید. انگار که
برق گرفته باشتش.*
یونگی: تو چیکار کردی؟؟!! من که بهت گفتم من به
این پول نیاز دارم!!!
جی: ما بازیگر نیستیم. ما پورن استاریم. این رو به
اون لی پیر هم گفتم.
یونگی: شاید برای تو آسون باشه. تو پول همه چیز
رو پیش-پیش می‌گیری.. ولی لی پول دوتا پروژه رو
هنوز به من نداد.
جی: قبول کرد.
یونگی: چی؟
جی: قبول کرد و گفت با اون بچه پولداری که
همچین پیشنهادی داده صحبت می‌کنه.
یونگی:...پس...پولم چی..؟
جی: گفت از این نیاز به پولت به عنوان اهرم فشار
استفاده می‌کنه ولی همین روزا دیگه بهت میدتش.... البته گفت بهت نگم...
یونگی: اها، جدی؟ پس چرا گفتی؟ نکنه خیلی بهم
لطف داری؟
جی: خرت از پل گذشت؟ هنوزم می‌تونم حرفم رو
پیش لی پس بگیرماا
یونگی: خفه شو.
*گفت و گوشی رو روش قطع کرد. بعد از چند دقیقه
براش پیام اومد.*
"اگر  فقط یک بار دیگه اون جوری گوشی رو روی من قطع کنی،  از به دنیا اومدنت پشیمونت می‌کنم. درست با من رفتار کن."
*جی بعد از اینکه پیام رو برای یونگی فرستاد گوشیش رو روی میز کوبید.*
جی: هرزه.. چطور جرعت می‌کنه با من این جوری
رفتار کنه. هیچ‌وقت بیشتر از یه اسباب بازی بی
ارزش نبوده. برای هیچکس.. یه روزی از این
کاراش پشیمونش می‌کنم...
--------------------------------------------------------------

پارک: از اخرین جلسمون خیلی وقته گذشته..
یونگی: هنوز خاطراتی که گفته بودی رو پیدا نکرده
بودم. دلیلی نداشتم بیام.
پارک: الان پیداشون کردی؟
یونگی: تقریبا...نمی‌دونم..
پارک: خب...بذار از چیز های ساده شروع کنیم..
اولین باری که باهمدیگه بیرون رفتید رو یادته؟
یونگی: فردای اولین روزی بود که دیدمش.. من رو
دعوت کرد به یه مصاحبه‌ای داشت.. بعد از اونجا
باهمدیگه رفتیم کافه..
پارک: اولین باری که خوشحالت کرد رو یادته؟
*یونگی مکث کرد.. یادش بود؟ نمی‌دونست.. قبلا هر
وقتی که با اون بود بی دلیل خوشحال بود. ولی واقعا
بود وقتی که هوسوک خودش اون رو خوشحال کرده
باشه؟ نه فقط حضورش؟؟*
یونگی: نمی‌دونم.. مطمئن نیستم..
پارک: فکر کن یونگی.. نذار این مغزت باشه که
کنترل تو رو به دست بگیره.. تویی که باید اون رو
کنترل کنی نه اون.. فکر کن. مطمئنا همچین
موقعیتی بوده..
یونگی: فکر کنم...یه بار که بچه های پرورشگاه
اذیتم کردن.. داشتم پیشش گریه می‌کردم.. بغلم کرد..
کلی باهام شوخی کرد که من رو بخندونه... و اخر
هم برام خوراکی گرفت... اون لحظه...شاید احساس
خوشحالی می‌کردم... شاید احساس می‌کردم خوشحالم که اون رو کنارم دارم...
پارک: الان چی؟ شده احساس کنی دوست داری باز
هم خوشحالت کنه؟ دوست داشته باشی بازم کنارت
باشه؟
یونگی: اون....اون یه عوضیه تمام عیاره.. حتی
وقتی کاری برات انجام میده... تا اخر عمرت منتش
رو سرت میذاره.. دوست ندارم دیگه کنارم داشته
باشمش.. دوست ندارم دیگه مدیونش باشم..
پارک: ولی این جواب من نبود یونگی..
*دوباره مکث کرد.. حق با اون بود.. یونگی داشت
طفره می‌رفت..*
یونگی: نمی‌دونم.. شاید... شاید دوست دارم کنارم
باشه...شاید دوست دارم خوشحالم کنه..ولی....نمی‌دونم مطمئن نیستم... بعد از کاری که
باهام کرد.. فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت بتونم بازم عین
قبل...بهش اعتماد داشته باشم... بتونم بدون ترس
بهش نگاه کنم. بدون ترس باهاش تنها باشم.. بدون
ترس کنارش باشم.. ترس از این که...دوباره عین یه
تیکه گوشت مصرف بشم و دور انداخته بشم...نه
دوباره..
پارک: یونگی.. می‌دونم این حرفم ممکنه ازارت بده.
ولی به عنوان پزشکت.. به نظر من تو هیچ وقت
علاقت به هوسوک از بین نرفته. فقط اعتمادته که از
بین رفته.. تو هیچ‌وقت به من نگفتی چرا و چطور
اون ترکت کرد.. چیکارت کرد که این جوری ازش
فاصله گرفنتی و شکستی.. ولیـ..
یونگی: نمی‌تونم بگم... نمی‌خوام به یاد بیارم..
پارک: به یاد بیاری؟ اصلا هیچ‌وقت فراموشش
کردی؟
*یونگی باز هم مکث کرد... فراموش کرده بود؟
معلومه که نه... چجوری می‌تونست فراموش کنه؟ پارک به ساعت روی دیوار نگاه کرد و نفس عمیقی
کشید.*
پارک: جلسه امروزمون تموم شده..
*یونگی از افکارش اومد بیرون.*
یونگی: انقدر زود چهل و پنج دقیقه تموم شد؟
پارک: ده دقیقه هم بیشتر شد..
یونگی: اوه...
*بلند شد*
یونگی: پس... تا هفته‌ی دیگه...
*به سمت در رفت ولی با صدای پارک ایستاد و از
روی شونش بهش نگاه کرد*
پارک: یونگی... سومین فردا صبح می‌خواد به
پرورشگاهی که اونجا بودید سر بزنه.. چند ماه پیش
هم رفته بود.. می‌گفت خانم لی...حسابی از دستت
ناراحته.. چون می‌دونست جواب تماس‌های خودش رو
نمیدی به من گفت بهت بگم... فردا تو هم باهاش
برو.. اون زن تو رو عین بچه‌ی خودش دوست
داشت.. درست نیست این‌همه سال بی خبری..
یونگی: فردا کار دارم.
*به سردی گفت و در رو باز کرد تا بره بیرون.*
پارک: نمی‌تونی تا ابد از گذشتت فرار کنی یونگی.
فکر کردی اگر همه‌ی ادم‌هایی که توی اون گذشته
می‌شناختی رو طرد کنی، می‌تونی کاری که هوسوک
باهات کرده رو فراموش کنی؟ به جای فرار کردن
سعی کن با کمک آدم‌هایی که دوستت دارن، باهاش
کنار بیای..
*یونگی بدون اینکه جوابی بده از اتاق و بعدش از
ساختمون خارج شد*

my favorite porn star ( Hopegi )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora