اگه بهت بگم نه گوش میدی ؟
-نوچ
-پس هر کاری میخوای بکن من میخوام بخوابم
این رو گفت و دوباره خوابید و پشتش رو به بچه کرد و چشماش رو بست ولی ان شب حتی یک دقیقه هم نتونست بخوابه و همین طور داشت به چیز های مختلفی فکر میکرد
روز بعد
جان کم کم چشمای خوشگلش رو باز کرد و خمیازه کشید از جاش بلند شد و بدنش رو کش داد به کنارش نگاه کرد . ییبو به نظر خواب میومد بهش نگاه کرد . و عطسه کرد
-مثل اینکه سرما خوردم
به سمت ییبو رفت و اروم تکونش داد
-بوگا بوگا صبح شده
یکهو ییبو چشم هاشو باز کرد و توی چشماش نگاه کرد
-چیه
-بوگا پاشو باید یه چیزی بخوری ، دیروز چیزی نخوردی تو زخمی شدی
-که چی
-مگه من بهت قول ندادم که مواظبت باشم حالا پاشو
دستش رو گرفت و بلند کرد و به سمت بیرون رفت . ییبو میدونست که این بچه عجیبه اما هر کس بال های او راببیند می ترسه ، پس بال هاش رو مخفی کرد نه اینکه برایش مهم باشه فقط … خودش هم نمی دونه چرا داره این کارها رو میکنه
جان دستش رو گرفت و به سمت در ساختمان رفت
-بو گا همین جا صبر کن الان میام
ییبو همون جا صبر کرد چند دقیقه جان با یک تیکه نان و یک سیب برگشت وقتی ییبو رو دید که همون جا وایساده به سمتش دوید
-بو گا بیا این برای تو
ییبو با نگاه سرد و تحقیر امیز به چیز های درون دست بچه نگاه کرد
-این چیه
جان ابرو هاشو بالا انداخت لب هاشو غنچه کرد
-یعنی چی بوگا غذاس
کمی مکث کرد
-اهان فهمیدم مشکل چیه *سرش را پایین انداخت و به چیز های درون دستش نگاه کرد *اما بو گا ما همینو همین جا داریم …*لبخند زد *اما بو گا فعلا باید به همین ها راضی باشی بیا اونجا بشینیم *به سمت درخت اشاره کرد *
ییبو چیزی نگفت و فقط گذاشت بچه دستش رو بگیره و بکشه . جان دستش رو کشید و روی زمین زیر درخت نشست و یییو هم کنارش نشست نان و سیب در دستش رو به سمت یییو گرفت و بهش داد یییو چیزی نگفت و فقط شروع کرد به خوردن
-بو گا دیدی بد نیست … اممم میگم خوبه دوست داری ؟
-هرچی
جان سرش را روی پای ییبو گذاشت
-بو گا میدونی اینجا کجاست ؟فک کنم تو ندونی چون مال اینجا نیستی اینجا یتیم خونه اس میدونی یتیم خونه کجاست؟
YOU ARE READING
IN THE EARTH , HELL AND HEAVEN( yizhan, bjyx)
Fantasyکاپل:ییجان، یووین 🌌 ⏳اتفاقات غیر منتظره ای قراره رخ بده!!!⌛ عشقی که از پیش تعیین شده ~ آیا زمانی میرسد که همه نقاب های خود را کنار بگذارند و صادقانه اعتراف کنند؟~ شروع :۱۴شهریور ۱۴۰۱⏱