part22

110 51 14
                                    

نمیشد از چهره هایکوان احساس رو خوند اما بالاخره لبخند زد .

-انگار اون انسان خیلی برات مهمه …

-نه نیست … اون … اون فقط باعث میشه من احساس عجیبی پیدا کنم 

هایکوان نگران شد امیدوار بود اون چیزی نباشه که فکر میکنه .

-چه حسی پیدا میکنی ؟

-خب من … نمیدونم وقتی میخنده ، بهم نزدیک میشه حتی وقتی زیاد حرف مینه و کار های عجیب و غزیب میکنه باعث میشه قلبم تند تر بزنه …. دلم میخواد ازش دفاع کنم …. 

خنده ی هایکوان کمکم محو شد .ییبو به برادرش نگاه کرد 

-نکنه مریض شدم یا کسی طلسمم کرده ؟

هایکوان سعی کرد لبخند بزنه .

-نه چیزی نیست …. میگم نظرت جیه بریم بیرون راه بریم و حرف بزنیم خیلی وقته این کار رو نکردیم 

ییبو شک داشت . پس صبحانه چی ؟ هایکوان که انگار فکرش رو خونده بود گفت 

-نگران نباش براش شام تولدش رو بپز 

ییبو سرش رو تکون داد 

-باشه بریم 

هایکوان از جاش بلند شد و با ییبو از عمارت بیرون رفتند ، و شروع کردند به راه رفتن به سمت جنگل .

هایکوان:یادته ییبو هر دفعه توی این جنگل یه چیز عجیب پیدا میکردیم 

-گه میخوای درمورد چی حرف بزنی ؟

هایکوان نفس عمیقی کشید .

-میخواستم کم کم بهت بگم اما انگار خیلی مشتاقی ….

جان :

ساعت ۸ بود . جان ساعت ۹ کلاس داشت پس باز زنگ موبایلش بیدار شد و یه دوش کوتاه گرفت . از اتاقش خارج شد . ولی کسی اونجا نبود شونه هاشو بالا انداخت 

-حتما سرشون شلوغه یا دارند یه کاری میکنند .

وارد اشپزخونه شد یک سیب از توی یخچال برداشو به سمت اتاقش رفت . جیانگو روی تختش نشسته بود . جان جوری انگار که اون حیوون میتونه جواب بده پرسید 

-این خیلی عجبیه یعنی اونها کجاند ؟ 

به ساعتش نگاه کرد .

-همین جوری دیرم شده بعدا که برگشتم ازشون میپرسم فعلا باید برم … خدافظ کوچولوی من 

کوله اش رو برداشت و از عمارت خارج شد یکی از ماشین ها رو برداشت و به سمت دانشگاه رفت .

امروز احساس عجیبی داشت اما سعی میکرد روی درس تمرکز کنه . موقع ناهار بود مثل همیشه تنها نشسته بود و سخت مشغول فکر کردن بود  که ۳ نفر جلوش ایستادند . جان اول متوجه اونها نشد اما سرش رو بلند کرد و بالا رو نگاه کرد .دوتا پسر و یک دختر بودند  یکی از اونها گفت 

IN THE EARTH , HELL AND HEAVEN( yizhan, bjyx)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant