همه جا به هم ریخته بود و صدای جیغ و فریاد کل فضا رو پر کرده بود .خیلی از ساختمان ها و برج های بزرگ خراب شده بودند و فرو ریخته بودند . مردم در حال فرار کردن بودند اصلا معلوم نبود که از چه چیزی فرار میکنند اما اونها هیچ چیزی با خودش نداشتند و فرار میکردند کاملا مشخص بود که برای نجات جونشون فرار میکنند . هوا ابری بود و صدای رعد و برق می آمد اما حتی یک قطره باران هم وجود نداشت .یک مرد میانسال جلویش رو گرفت و با نگرانی فراوان هشدار داد :مرد جوان سریع فرار کن ، اون به هیچ چیز رحم نمیکنه... برای مردن زیادی جوونی ... فرار کن اگه جونت رو دوست داری
همان موقع موجودی بزرگی که به دور قصر سلطنتی پیچیده شده بود رو دید و لحظه ای حس کرد که نفس کشیدن رو یادش رفته .
همان موقع با حس کردن اینکه کسی صدایش میزند و به شدت تکانش می دهد چشم هایش رو رو باز کرد . صورتش پر از عرق شده بود و نفس نفس نفس میزد .
-حالت خوبه ؟
سرش رو به سمت صدا برگرداند و با دیدن شاهزاده کمی شاید کمی آرام شد .اما همچنان توان حرف زدن نداشت، هیچ کس نمیتوانست حسش رو درک کنه چون اونها اون چیزی که دیده بود رو ندیده بودند.
-دوباره داشتی خواب میدی ؟
جان به آرامی سرش رو تکان داد .کمی گذشت که جان متوجه شد که کجا قرار دارد و فضای اتاق با فضای اتاق خودش کاملا فرق دارد . دیوار های مشکلی و طلایی که طلا های روی دیوار مشخصا با دقت و ظرافت ساخته شده بودند . در اتاق چیز خاصی به چشم نمی خورد به جز وسایل سلطنتی گران قیمت سلطنتی و تخت بزگی که رویش نشسته بود . کنارش مردی جذاب با لباس های سلطنتی نشسته بود ، دروغ بود اگر میگفت که دلش برایش تنگ نشده .
- ییبو، اینجا کجاست ؟
مختصر جواب داد:قصر من
-قصر تو؟دقیقا چرا من اینجام ؟
بدون توجه به جان به سمت گوشه ای اشاره کرد :لباس هات رو عوض کن ... بعدش باید با هم حرف بزنیم .
بدون حرف دیگری از اتاق خارج شد . جان به آرامی از روی تخت سلطنتی پایین آمد و به سمت لباس هایی که ییبو به آن اشاره کرده بود رفت . نگاهی به آنها انداخت . لباس هایی که آنجا بود کاملا مشخص بود که حتی در جهنم گران قیمت و با ارزش هستند. پارچه هایی که از آنها لباس درست شده بود سبک و بسیار نرم بود به طوری که جان تصور میکرد لباس های ابریشمی هم اینچنین ظریف و نرم نیستند همچنین لباس ها با طلای خالص و جواهرات رنگارنگی تزیین شده و جلوه ی خاصی به آن میداد . با اینکه کاملا مشخص بود که دوخت های مدرن و جدید دارد اما همچنان اصلا شبیه لباس های مدرن امروزی نبود .
YOU ARE READING
IN THE EARTH , HELL AND HEAVEN( yizhan, bjyx)
Fantasyکاپل:ییجان، یووین 🌌 ⏳اتفاقات غیر منتظره ای قراره رخ بده!!!⌛ عشقی که از پیش تعیین شده ~ آیا زمانی میرسد که همه نقاب های خود را کنار بگذارند و صادقانه اعتراف کنند؟~ شروع :۱۴شهریور ۱۴۰۱⏱