part9

159 52 6
                                    

-صبر کن

جان برگشت و سوالی به ییبو نگاه کرد

-منم جایی که تو کار داری کار دارم با هم میریم

ییبو حتی نمیدونست چرا این کارو میکنه .

جان با نگاه متعجبی پرسید

-مطمئنی بوگا ؟

ییبو سرش رو تکون داد . جان دستش را گرفت و دوباره راه افتادن

-پس بیا بریم بو گا

دوباره جلوی دیوار پرورشگاه رسیدن .

-خب خدافظ ییبو

جان میخواست بره که برگشت و به ییبو نگاه کرد

-آمممم ... بوگا یه کمکی میکنی *به دیوار بلند پرورشگاه اشاره کرد *

ییبو چشم هاشو توی حدقه چرخوند و به جان کمک کرد که از دیوار بالا بره و بره تو . بعد از رفتن جان یییو شروع کرد به رفتن به مسیری که اومده بود برگشت و دوباره شروع کرد به راه رفتن . ییبو نه پرواز کرد و نه از ماشین استفاده کرد همینطور تا بیرون شهر پیاده رفت . بیرون شهر وارد جنگل شد . از بین درختان رد شد و به یک عمارت رسید . و وارد شد .

وارد اتاقی شد و شماره ی کسیو گرفت

تماس تلفنی ییبو با فرد ناشناس
-......

-کار که میخوام بکنی اینه که ...

روز بعد ساعت ۶ صبح

جان به خاطر نوری که به چشم هاش میخورد کمی تکون خوردو کم کم چشم هاشو باز کرد . بلند شد و بعد از مسواک زدن کوله اش را برداشت و به سمت سالن غذاخوری رفت مثل همیشه یک سیب برداشت و وارد حیاط پرورشگاه شد . هنوز بدنش بخاطر دعوا با وانگ درد میکرد فقط امیدوار بود که دیگه اونو نبینه . مثل همیشه تا مدرسه پیاده رفت .


داخل کلاسش شد و روی جاییه همیشگی اش ته کلاس نشست سرش را پایین انداخت و مشغول حل کردن سوال های ریاضی شد . وانگ بعد از چند دقیقه با دار ودسته اش وارد کلاس شد نگاهی به جان انداخت و بدون گفتن چیز رفت و سر جاش نشست .

استاد وارد کلاس شد و شروع کرد به حرف زدن

-خب ما دوتا دانش اموز انتقالی داریم به دلایلی که داشتند یک سال به مدرسه نیومدند ولی الان با شما سر این کلاس میاند....خب بیاید تو و خودتونو رو معرفی کنید

یک پسر با غرور و قدرت وارد کلاس شد نگاه سردش را به موجوداتی که از نظرش هیچ ارزشی نداشت انداخت . پشت سر اون یک پسر مغرور دیگه وارد شد .همه ی چشم ها روی اونها قفل شده بود. پسرا میتونستند به راحتی صدای پچ پچ ها را بشنوه

-اوه خدای من خیلی خوش تیپ اند

-پیداست که از یک خونواده ی ثروتمده اند

IN THE EARTH , HELL AND HEAVEN( yizhan, bjyx)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant