بوگا تو از کجا اومدی ؟
-بنظرت از کجا اومدم ؟
-اوممم شاید از... نمیدونم خودت بگووووو
-چه فرقی میکنه ؟اگه بهت بگم از کجا اومدم چیکار میکنی؟
-هیچی ، هنوزم میخوام دوستم باشی
-من از جهنم اومدم حالا که چی جونور پشیمون شدی که باهام خوب بودی
جان تند تند سرش را به دوطرف تکون داد و گفت
-اصلا، من هیچوقت پشیمون نشدم و نمیشم
-....
در همین حین مدیر یو داشت از پنجره همه چیز را نگاه میکرد از تقصیم کردن شکلات و صحبت کردن با ییبو .نمیشنید چی میگن اما جان به نظر خیلی برای گوش دادن دقت به خرج میداد و گاهی هم ذوق زده میشد . نفس عمیق کشید
"حس خوبی ندارم امیدوارم کار بدی نکرده باشی جان و تو دردسر ننداخته باشیمون اگرنه دیگه باهات کاری ندارم "
جان دوباره کنجکاو شد و پرسید
-بو گا تو چی هستی ؟
-به تو ربطی نداره
جان که خسته شده بود نفش عمیق کشید و گفت
-پاشو تا بریم
ییبو هم بلند شد
-بوگا من امروز با دوستام بازی نکردم میرم بازی میکنم تو هم کاری داری بکن تو هم به هر حال باید یه کاری داشته باشی
این رو گفت و بدون منتظر موندن برای جواب یییو به سمت بچه ها دوید .بعد از رفتن اون مدیر یو که همه چیز رو دید بعد از رفتن جان به سمت ییبو رفت و داد زد
-هی تو چه خری هستی مگه بهت نگفتم که ازش دور بمون
ییبو نگاه سردش را به زن داد و و سر تا پای او را برانداز کرد و با لحنی پر از سرد و خشن گفت
-تو کی هستی که فکر میکنی میتونی به من دستور بدی
مدیر یو کمی ترسید اما کم نیاورد او از حقیقت ماجرا اصلا خبر دار نبود .
-من مدیر اینجام تو چه خری هستی بهت اخطار میدم از این کارت پشمونت میکنم
YOU ARE READING
IN THE EARTH , HELL AND HEAVEN( yizhan, bjyx)
Fantasyکاپل:ییجان، یووین 🌌 ⏳اتفاقات غیر منتظره ای قراره رخ بده!!!⌛ عشقی که از پیش تعیین شده ~ آیا زمانی میرسد که همه نقاب های خود را کنار بگذارند و صادقانه اعتراف کنند؟~ شروع :۱۴شهریور ۱۴۰۱⏱