شرط مافیا

406 58 2
                                    

Pov kook:

مادرم در حالی که در بین گل های آفتابگردان راه میرفت، چرخید و من رو پشت سرش دید. لبخند زیبایی زد : تو اینجایی پسرم؟
عملا میخواستم گریه کنم: مادر تو زنده ای؟
لبخند مهربانش رو مثل همیشه بر لبانش داشت: نه. تو پیش منی!
چشمام رو ریز کردم: منظورت چیه؟ داری میگی من مردم؟
خنده ای از روی تمسخر سر داد و جلو اومد. روی سرم‌ بوسه ای کاشت: میدونی که اگه قرار باشه نیمه گمشدت رو پیدا کنی باید به قلبت رجوع کنی؟
سرم رو به تایید تکون دادم و ادامه داد: وقتی عاشق کسی میشی، تفکرات مغزت رو کنار بزار و بزار قلبت انتخابش کنه!
میخواستم چیزی بگم که شروع به محو شدن کرد. لبخندم از روی صورتم نقش بست و فریاد زدم: مادررر!
بعد از اون هم چهره ی غمگین چه وون رو دیدم که منتظرم پشت میز رستوران نشسته و با حالت غضبی بهم‌ میگه: برو به درک جئون جونگ کوک!

صدای گنگ و نامفهومی صدام میکرد: هی پسررر!
با نفس نفس از جا بلند شدم و سعی کردم هوشیار بشم. سینه ام بالا و پایین میرفت و کل بدنم از عرق خیس شده بود.

به اطراف نگاه کردم. جای نا آشنایی بود. روی یه تخت خوابیده بودم. انگار توی یه خوابگاه بودم. با دیدن مردی که بدون پیراهن و با یک شلوار پارچه ای کنار تختم ایستاده بود چشمام گرد شدند : تو کی هستی؟

قد خیلی بلندی داشت و بدن ماهیچه ای و خوش فرمی داشت. از فرم شکمش خوشم میومد. با حالت جدی یه مشت به بازوم کوبید: تن لعشتو بلند کن بیا پایین. ارباب سوکجین از کسایی که خواب میمونن خوشش نمیاد.

ملافه ی سفیدی که روی بدنم کشیده شده بود رو بلند کردم. هودی تنم نبود و انگار منو وقتی بی هوش بودم، لخت کرده بودند. قبل از اینکه اون‌پسر قدبلند از سالن بیرون بره پرسیدم: من کجام؟

توی چهارچوب در فلزی ایستاد و سمت‌من چرخید: مافیای خون! ما اینجا همه برای مافیا شدن تعلیم‌ میبینیم.

برگشت و میخواست بره که چیزی یادش اومد و دوباره سمت من‌چرخید: اسم من کیم نامجونه.

بعد دستی توی موهاش کشید و موهای کوتاهش رو کمی عقب داد: بهتره وقت شناس باشی چون ارباب دیگه منتظرت نمیمونه.

بعد هم با بی اعتنایی راهش رو کشید و از سالن خارج شد. من الان باید چیکار میکردم؟

اونجا از بوی عرق و مردانگی پر شده بود و حالم رو به هم‌میزد. انگار توی یه مرغداری بودم.
تکه هایی از روزنامه که اخبار قتل و دزدی و دستبرد های بزرگ، محتوای اونها بودند، روی در و دیوار آویخته شده بودند.
اونجا هیچ پنجره ای وجود نداشت و سقف خیلی بلندی داشت.

با یاد آوری دیروز میگرن شدیدی به سراغم‌ اومد.
با دست سرم رو گرفتم و فشار میدادم: لعنتی.. قرارم با چه وون!
با دست محکم به پیشانی ام کوبیدم. چشمام رو بستم و به آستانه تخت تکیه دادم.
بعد از چند ثانیه بالاخره خودم رو قانع کردم که از تخت پایین برم و چه وون رو فراموش کنم. بعدا براش توضیح خواهم داد.

Blood Mafia (+18)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora