کوکی،
امروز توی مدرسه جوری رفتار کردی که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده . جوری که انگار ما هیچ وقت همدیگه رو نبوسیدیم . اعتراف میکنم که این واقعا منو ناراحت کرد . اما اشکال نداره،من میفهمم . شاید ما توی اون لحظه فقط زیادی جوگیر و هیجانزده بودیم . میدونم که هنوز هم به جیمین فکر میکنی ، ولی اونم به تو فکر میکنه؟
امروز دیدمش که موقع ناهار پیش یونگی هیونگ نشسته بود و تو از این بابت خیلی ناراحت شدی اما جوری باهاشون خوش و بش کردی که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده .
چرا فکر میکنی که باید همیشه قوی باشی ؛کوکی؟ تو باید همیشه قوی و خوشحال باشی اما نه بخاطر کس دیگه ای ؛بلکه فقط بخاطر خودت !
امروز حتی کای و چانیول رو هم دیدم !
میخوای بدونی چی شد ؟ اونا طبق معمول بهم زور گفتن و کتکم زدن . اینا رو نمیگم که حس بدی بهت منتقل کنم کوکی ، لطفا بهم ترحم نکن .
به گمونم هربلایی که سرم بیاد حقمه .
حداقل اینطوری اکسیژن کمتری بخاطر من هدر میره .
_تهیادتون نره ووت بدین :"🐋☁️
YOU ARE READING
「TIME」
Fanfiction{Persian translation} تو منو بوسیدی ! بوسهای که بعدش فورا گفتی یک "اشتباه" بوده . بوسهای که من همیشه دلم می خواست اتفاق بیوفته ، بالاخره اتفاق افتاد ! ولی تو گفتی که یک "اشتباه" بوده و با یک عذرخواهی از خونه بیرون زدی . کوکی ، میتونم بهت اطمینا...