part:6..*~again*~

242 54 4
                                    

همه وسیله هاشونو اماده کرده بودن و توی سالن منتظر هیونگشون شوگا که خواب مونده بود بودن...

و خب اونا هنوز اونقدر معروف نبودن که طرفدارا توی فرودگاه ببیننشون و نزارن رد شن ولی بازم کمپانی به خاطر امنیتشون ساعت پروازشونو گذاشته بود نیمه شب.

_هیونگگگگگگ...
هیونگگگگ؟
تهیونگ بود که سریع در اتاقو باز کرد و خودشو پرت کرد تو.
با این اوضاعی که داشتن قطعا پروازو از دست میدادن اخه اونا اصلا با هم هماهنگ نبودن!
هیونگشو نگاه کرد که خیلی اروم و ریلکس داشت کلاهشو میپوشید و زیپ چمدونشو میبست.
_یا دارم میام به نامجون بگو هردفعه یکیو نفرسته دنبالم.

و خب اینم یکی از اخلاقای شوگا هیونگش بود که اگه از خواب خوبش بیدارش کنی نمیشه تا یک ساعت باهاش صحبت کنی و البته باید جونگکوکم بهش اضافه کنیم...:
_باشه هیونگ لطفاا لطفا زود بیاا اخه واقعا دیر شده وقت نداریم باید بلیطارو بگیریمم از هواپیماا..
تا چمدونارو بگیریمم
تا بریم بلیطارو تحویل بدیمم
تا برسیمم
تا سوار شیممم
تاا...
_خیله خب بچه برو بیرون حولم نکن(هول؟حول؟)
و تهیونگو از اتاق بیرون کرد.

بالاخره همه اماده شدن و اومدن بیرون و با چمدوناشون رفتن سمت ماشین منیجرا..
جیمین نیم نگاهی به جونگکوک کرد که طبق معمول میخواست پیش تهیونگ بشینه..ولی خب این دفعه نیاز داشت بیشتر فکر کنه و با نشستن کنار جونگکوک تمرکزش بهم میریخت..نیاز داشت به رفتارای اون پسر و کارای خودش فکر کنه و چه جایی بهتر از کنار هیونگاش؟
پس راه افتاد سمت ماشینی که شوگا هیونگو جین هیونگ و جیهوپ هیونگش بودن و چمدونشو گذاشت توی صندوق و رفت نشست صندلی عقب کنار جین هیونگ و شوگا هیونگ و جیهوپ هیونگش....
شوگا طبق معمول خواب بود و جینم داشت با هنذفریش اهنگ گوش میداد..جیهوپم استرس داشت..استرس کنسرتی که مجانی بود و معلوم نبود قراره چطوری پیش بره..بالاخره اولین کنسرتشون توی یه کشور خارجی بود..

جیمین چشماشو بست و سعی کرد سردرد خفیفی که ناشی از مست کردنش و دیر خوابیدنش بود رو نادیده بگیره...به مکالمه دیشبش با تهیونگ فکر کرد..درسته...

تهیونگ همیشه خیلی باهوش و حواس جمع بود با اینکه کلی شیطونی میکرد اما مسئولیت پذیر بود...ولی پس اون از کجا فهمید...نه نه الان وقت فکر کردن با اینا نبود..الان باید فکر میکرد چیکار کنه که جونگکوک حداقل اونو به چشم یه هیونگ ببینه..
یه نفس عمیق کشید..‌‌.
پیش خودش تکرار کرد: "اشکال نداره..من قرار نیست عقب بکشم..اون هنوز بچه ست..درسته..بچه ست نگران نباش جیمین..
و با این حرفا خودشو اروم کرد و سعی کرد تا رسیدنشون به فرودگاه کمی بخوابه...

*سلامم بچه ها بابت اینکه منتظم اپ نمیکنم متاسفمم..حقیقتش گوشیم خراب شده بود و نمیتونستم اپ کنم ولی منتظر باشین قراره داستان جالب تر شه و پارتای بیشتری اپ میکنم💙💙
ممنون بابت اینکه این فیکو دنبال میکنین اگه مشکلی چیزی هست میتونین بهم بگین..

هااایییی..این اولین فیکمه امیدوارم خوشتون بیاد لطفا همایت کنین♥️💓💖Where stories live. Discover now