با شنیدن صدای در اتاق سریع خودشو به خواب زد..ضربان قلبش یکم بالا بود..یعنی بالاخره پسر کوچیکتر راضی شده بود که توی یه اتاق با جیمین بخوابه؟روی یه تخت..؟
این خودش یه موفقیت بزرگ براش بود..احساس شادی کوچیکی داشت..یعنی تهیونگچطوری تونسته بود راضیش کنه؟همینطوری که صدای قدماشو می شنید ..ضربان قلبش بالاتر رفت..یعنی الان پسر کوچیکتر قرار بود کنارش بخوابه؟
ولی تمام افکارش با برداشته شدن بالشت از کنار سرش پوچ شدن. مگه قرار نبود اون و جانگکوک روی یه تخت بخوابن؟ پس اون داشت کجا میرفت؟ نگو که میخواست روی زمین بخوابه؟ بدون هیچ پتویی؟جیمین یکم اخم کرد. حس میکرد بهش توهین شده..یعنی تحملش برای اون اینقدر سخت بود که یه شبو کنار جیمین بخوابه؟ افکار خوبش کم کم داشتن جاشو به افکار مزخرف و منفی میدادن..
جیمین داشت کنترلشو از دست میداد. اون الکی اینهمه برنامه برای امشب نچیده بود که جانگکوک با روی زمین خوابیدن همشونو خراب کنه.
نه..
اون نمیزاشت.
آروم چشماشو باز کرد و به جانگکوک نگاه کرد ،ولی چشمای پف کرده و قرمز پسر توی تاریکی مشخص نبودن..و جیمین متوجه نشد که جانگکوک چند ساعتی رو که از اتاقشون بیرون بوده گریه کرده...اونم توی دستشویی..جانگکوک بالشتو آروم روی زمین گذاشت تا هیونگشو بیدار نکنه. نمیخواست مزاحم هیونگش شه و البته..اونها کمی با هم سرد بودند..به خاطر رفتار شب قبل جانگکوک.. البته کلی بابتش خودشو سرزنش کرده بود ، ولی همچنان مصمم بود که روی زمین بخوابه تا جای جیمینو تنگ نکنه..البته که اینا تنها افکار خودش بود ...اون شبه خوبی نداشت..
جیمین دید اون روی زمین دراز کشیده ..و اینجا بود ناگهانی سرشو از روی بالشتش برداشت و کمی عصبی گفت:
_جانگکوک بیا روی تخت.
جانگکوک با تعجب و البته کمی ترس به جیمین که روی تخت نیم خیز شده بود نگاه کرد. هیونگش تمام مدت بیدار بود؟ نکنه متوجه گریه کردنش شده بود..؟
افکار جیمین داشتن دیوونش میکردن و بیشتر از این نمیتونست تحملشون کنه پس تصمیم گرفت همین امشب مطمعن شه که پسر ازش خوشش نمیاد...سعی کرد خودشو کنترل کنه و حرفی نزنه که بعدا پشیمون شه..
منتظر به پسر که با سکوت بهش خیره مونده بود نگاه کرد.
جانگکوک هوف کوچیکی کشید..سعی کرد لرزش صداشو کنترل کنه و به آرومی گفت گفت:
_فکر کردم خوابیدی هیونگ..
_این جواب من نیست! جانگکوک بیا روی تخت. میخوای همینطوری روی اون زمین سرد بخوابی؟ ما فردا اجرا داریم. میخوای بدن درد بگیری؟
_مشکلی برام پیش نمیاد هیونگ.با فکر اجرا بغضش بزرگتر شد ..
جیمین چشماشو با عصبانیت بست..اون کوچولوی لجباز..حالا که اینطور بود جیمین همونطور که به خودش قول داده بود دیگه کوتاه نمیومد..
پس بالشتشو برداشت و کنار بالشت پسر کوچیکتر انداخت و پتورو برداشت و خوابید کنارش..
جانگکوک با شوک به جیمین که چشماشو بسته بود و کنارش راحت خوابیده بود نگاه کرد..
جیمین پتورو روی خودش تنظیم کرد و دستشو از زیر پتو بیرون اورد و دست جانگکوکو گرفت...
دستش خیلی سرد بود. پسره احمق میخواست شبو همینطوری بخوابه؟
YOU ARE READING
هااایییی..این اولین فیکمه امیدوارم خوشتون بیاد لطفا همایت کنین♥️💓💖
Fanfictionاون معروف بود به اینکه در مقابل همه دردایی که میکشید مقاومت زیادی به خرج میداد ... ولی این یکی دیگه زیادی بود ~چه کسی فکرشو میکرد پارک جیمین.. ایدل معروف ..عضو محبوب گروه بی تی اس همچین واقعیت تلخیو توی زندگیش داشته باشه؟ رازی..که هیچ کس ازش خبردا...