you know what's the point?

162 18 13
                                    

با شنیدن صدای آشنایی سرشو بالا آورد و اونطرف خیابون رو نگاه کرد..با چیزی که دید لرزش دستاش و ضربان تند قلبش رو حس کرد ...
این نمیتونست..واقعیت داشته باشه..

پوزخند عصبی زد. دست جونگکوکی که محکم توی دست اون دختری که جیمین حتی ایده ای نداشت کیه قفل شده بود و سر خیابون وایستاده بودن. همینطور که پوزخندش بیشتر کش میومد بعد از سبز شدن چراغ مخصوص عابران با گام های بلند خودشو به اونطرف خیابون رسوند.
حالا  جئون اینقدر جرات پیدا کرده بود که با یه دختر میومد توی خیابون اونم توی این شب شلوغ؟
و‌ چی؟ اون لعنتی ۱ ماه   بود که به خونشون برنگشته بود و حالا جیمین باید اونو توی‌ این وضعیت میدید؟
لرزش دستاشو کنترل کرد و عصبانیتش رو جایگزین غم بزرگش کرد.. وقتی بهشون رسید مچ اون دخترو گرفت و محکم از دست جانگکوک جدا کرد. بدون اینکه اهمیتی به چشمای شکه و کمی عصبی پسرکوچیکتر بده لبه آستین جانگکوک رو گرفت و اونو به سمت یه جای خلوت تر کشید. جانگکوک عصبی از موقعیت پیش اومده و جیمینی که نمی‌دونست چطوری اینجا اونارو دیده محکم‌ دستشو‌از دستش کشید و با صدای نسبتا بلندی گفت:

_چیکار میکنی!؟
ولی جیمین بدون اهمیت دوباره اونو گرفت و به سمت کوچه خلوت و بن بستی که توی اون شب سرد قطعا کسی بهشون توجه نمیکرد برد و حتی کوچیکترین اهمیتی به دختری که با چشمای ریز شده و پر از حرص نگاهشون می‌کرد نداد.
دستشو ول کرد و سعی کرد چشمای قرمز و براق از اشکاشو کنترل کنه. یه نفس عمیق کشید و به چشمای بی حس جانگکوک که توی تاریکی کوچه برق میزد نگاه کرد...
"لعنتی لعنتی لعنتی"
جیمین در حد مرگ دلش برای اون پسر بی‌رحم تنگ شده بود.......
_جئون فاکینگ هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟ اون دختره کی بود؟

به سمت جانگوک چرخید:
_عقلتو از دست دادی؟ اگه کسی تورو توی این وضعیت میدید چی؟ مگه نمیدونی نباید این جاهاش شلوغ بیای؟
جانگکوک پوزخند کوچیکی از حالت آشنای عصبیه جیمین زد.
جیمین چیزیو توی چشمای جانگکوک دید که قبلا هیچ وقت ندیده بود. چیزی که هیچ وقت جلوی جیمین ظاهر نمیشد. بی رحمی..بدون هیچ انعطافی. بدون اینکه جانگکوگ حتی ذره ای پیش خودش فکر کنه که چه کسی جلوش وایستاده. جیمین اینطور فکر میکرد.
شما جای جیمین بودین چه فکری میکردین؟ اینکه کسی که عاشقشین بعد از ۱ ماه با یه دختر جلوی چشمتون باشه...

لرزش دست هاش متوقف نمیشد. وهمچنان جانگکوک با سکوتش اونو بیشتر از قبل آزار میداد...
قبل از اینکه جیمین چیزی بگه گوشیش دوباره زنگ خورد.
چشمای لرزونشو از چشمای بی رحم پسری که عاشقش بود گرفت و گوشیشو نگاه کرد...
شوگا بود. با نگاه آزرده ای به جانگکوک نگاه کرد. صدای زنگ گوشیش بیشتر از هرچیزی روی اعصابش بود پس سریع جواب داد:
_ه..هیونگ. من، بیرونم. آره..تا چند دقیقه دیگه میام پیشت. 

با صدایی که سعی کرد لرزششو نشون نده گفت. ولی انگار خیلی موفق نبود..

_اتفاقی افتاده جیمینا؟

با نگاه پراز حرفی به جانگکوک نگاه کرد...
و جانگکوک؟

هیچ حسی الان نمیتونست اونو توصیف کنه..با صورتی بی حس به مکالمه ای که الان میدونست با کیه گوش داد.
پوزخند کمرنگ شده ی روی صورتش پررنگ شد:

_برو خونه‌ی هیونگت جیمین و سعی نکن توی کارای من دخالت کنی. چون همونطور که خودت گفتی ما هیچ رابطه ای باهم نداریم. داریم؟

جیمین فقط توی سکوت به کلمات بی رحم پسری که هیچ شباهتی به عشق قدیمیش نداشت گوش میداد و سرخی بیشتر چشماش خبر از حجوم اشکهای بیشتری که با لجبازی سعی در عقب روندنشون داشت میداد.
جانگکوک قدمی به سمتش برداشت و با لبخند خونسردی که فقط جیمین خبر از عصبی بودن و طوفان پشتشو میدونست بهش نگاه کرد:

_میبینی جیمین؟ این جانگکوک رو تو ساختی. این لعنتی بی حسو تو ساختی. این کثافتی که الان من و تو توش دست و پا میزنیم‌و تو ساختی.
اون حس لعنتی عذاب و وجدانت دوباره سراغت اومده اره؟ گلوتو گرفته و نفس کشیدن برات سخت شده؟ داخل مرداب تقریبا هیچ هوایی نیست.

پوزخندش محو شد و فقط با چشمای یخی و سیاهی که غلظتشون انگار توی اون شب برفی و سیاه چند برابر شده بود نگاهشو جایی بین تیله های لرزون و شوکه شده‌ی جیمین چرخوند و با لحنی تلخ تر و سرمایی که اون شب تا مغز و استخون جیمین رو سوزوند ادامه داد:

_تاریکیه دور تا دورت حتما حس سنگینی داره..
باز خنده تمسخر آمیزی کرد.

_حقته. باید قبل از اینکه داخل سیاهچاله میپریدی فکر اینجاشم، میکردی.

ثانیه ها گذشتن..
جانگکوک پسر یخ زده رو اونجا تنها گذاشت و پیش اون دختر برگشت..
جیمین یخ زد و یخ زد و سوخت. ولی نه از سرمای اون شب زمستونی..از سرمای کلماتی که اون استفاده کرد سوخت. اونقدری که حس میکرد سرش داغ شده و دستاش داره یخ میزنه. اونقدری که آخرین قطره های امید هم از وجودش پاک شد. اونقدری که فقط قبل از اینکه با زانو روی برف های گِلیه ته کوچه فرود بیاد و یه قطره اشک بی رنگ از چشمش بریزه با بغضی که گلوش رو بیشتر از همه مواقع خراش میداد زمزمه کرد.. :
_لعنت بهت جیمین..
.
.
.
Start:)♡♡♡

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Apr 30 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

هااایییی..این اولین فیکمه امیدوارم خوشتون بیاد لطفا همایت کنین♥️💓💖Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang