*hope...2..*

207 45 2
                                    

_جونگکوکی خیلی کارشو خوب انجام میده!
.
.
.
.
.
.
.

و بالاخره اونا رسیده بودن آمریکا.قبلش رفته بودن هتل و وسیله هاشونو گذاشته بودن و بعد از یه استراحت کوتاه حالا وقتش بود که به برنامه های سنگینشون برسن..
ولی خب بالاخره همیشه حرف حرفِ هیونگاست مگه نه؟
و اینطوری شد که مکنه لاین بعد از یه بحث طولانی با هیونگ لاین بالاخره مسئولیت تبلیغ کنسرتشونو بر عهده گرفته بودن..البته باید اینو در نظر گرفت که شوگا برای اولین بار با تعریف از تهیونگ همرو شکه و اونو یجوری ترغیب به انجام این کار کرده بود!

و حالا هر سه تای اونا با خستگی زیاد بعد از تموم شدن کارشون نشسته بودن توی ماشین تا برگردن هتل پیش هیونگاشون....
تهیونگ ضربه آرومی به شونه جیمین زد:

_یااا جیمینا حالا دیگه منو جلوی دوربین مسخره میکنی؟من خیلیم کارمو بهتر از تو انجام دادم

جیمین چشماشو پیش خودش چرخوند:
_اره اره دیدم تو داشتی از خجالت میمردی
_چی من؟ اصلا چرا هی جانگکوکو تشویق میکردی ولی منو نه؟
جیمین به حسودی بچگانه دوستش خندید و دستشو دور شونش حلقه کرد:
_معلومه که توام عالی بودی تهیونگ اون فقط یه شوخی بود

زیر چشمی نگاهی به جانگکوک که هنذفری توی گوشاش بود و سرشو تکیه داده بود کرد..
تصمیم داشت امشب بره پیش اون تا شاید بتونن با هم فیلم ببینن و یکم بهم نزدیکتر شن
ولی ذهنش داشت سناریوهای قشنگتری می‌ساخت..
مثل کنارهم خوابیدن...
بغل یواشکی جیمین وقتی جانگکوک خوابه...
یا شایدم یه فیلم ترسناک ببینن و اون بتونه جانگکوکو به بهونه اون توی بغلش محکم نگه داره..
شایدم بتونه یه کوچولو موهای نرم و سیاهشو بو کنه... یا شاید یه بوسه کوچیک..خیلی خیلی کوچولو...
چی...........؟

با بشکنی که جلوی صورتش خورد شکه شده از خیالاتش بیرون اومد...
_ها؟
_یاا جیمین رسیدیم معلوم هست کجایی؟ چندبار صدات کردم
_ا..ببخشید تهیونگ..چی..خب..بریم

سریع پیاده شد..
این فکرا دیگه چی بود؟ آه اون خیلی غرق شده بود ..باید خودشو کنترل می‌کرد..ولی مگه اون خبر داشت که در آینده چقدر قراره اوضاع از این سخت تر شه؟

سریع رفت سمت هتل و نگاه متعجب همگروهیاشو نادیده گرفت..خودشو توی اسانسور انداخت...

حس می‌کرد ضربان قلبش سریع رفته بالا..این تصورات یعنی چی؟
خب دوستا ممکنه بخوان اینکارارو بکنن..ولی آخری دیگه زیاده روی بود..تصور بوسیدن جانگکوک؟..
چشماشو بست..باید بیخیال باشه..آره جیمین آروم باش این فقط یه تصور بود دیگه

کم کم داشت خونسردیشو‌به دست می‌آورد..
دکمه اسانسورو زد و رفت طبقه بالا...
.
.
.
.
.

من برگشتم با یه وقفه خیلی طولانی..خب بچه ها خودتون اوضاعو دیدین و وضعو میدونین اما من فکر کردم اگه نوشته های من بتونن حال یکیو خوب کنن چرا ننویسم؟ پس از این به بعد آپو طولانی تر ادامه میدم بابت این پارت کوتاه ببخشید چون بعد از چند وقت دارم مینویسم و حس میکردم یکم عجیبه برام😅
ولی بابت حمایتتون ممنون همتونو دوست دارمم💙لاو یو

هااایییی..این اولین فیکمه امیدوارم خوشتون بیاد لطفا همایت کنین♥️💓💖Where stories live. Discover now