~HOPE~ *part7*

216 61 2
                                    

Jimin:
رسیده بودیم فرودگاه و قیافه های همه خسته و خواب‌آلود بود..خب بالاخره اثرات تمرینات طولانی مدت و سخت و بی‌خوابی بود...
نگاهم به جانگکوک افتاد..
چطور میتونست با این قیافه خواب‌آلود بازم بامزه باشه؟داشتم وسوسه میشدم.. دلم میخواست همین الان برم جلو و لپاشو محکم بکشم آخه اوون خیلی خیلی..
خیلییی از نظر من کیوت بود..ولی قطعا واکنش اون‌نمیتونست چیز خوبی باشه اونم وقتی خواب‌آلوده. چون همیشه این وقتا بد اخلاق میشه..

همه رفتیم چمدونامونو تحویل دادیم و رفتیم سمت هواپیما اما من کل مدت پشت جانگکوک وایستاده بودم و به موهاش خیره بودم.....

بازم ذهنم داشت ترغیبم می‌کرد که دستمو ببرم سمت موهای نرمش و اونارو نوازش کنم... ولی الان نه موقعیتش بود و نه جاش.

_یاا بچه ها چرا مثل لشکر شکست خورده این؟ داریم میریم امریکاا مثلاااا
_راست میگه هاا..تازه ما اینجا نیاز کامل به نامجونا داریمم وگرنه مطمئنم همتون مثل ربات وایمیستین و مردمو اونجا نگاه میکنین

نامجون که از حرفای هوسوک و تهیونگ خندش گرفته بود ادامه داد:

_یاا شماها همیشه به من نیاز دارینن
_او بله این که صد درصد
و جین حرفشو کامل کرد:
_ترجمه گر اختصاصی تقدیم می‌کند.. کیم نامجووونن..
و همشون خندیدن.

_یا تهیونگ میشه ساکت باشی؟ ساعتو نمیبینی؟ الان اصلا وقت شوخیای بامزه ت نیست
شوگا بود که با خمیازه به اونا گفت..

_هیونگ چیکار کنمم اخه خیلی هیجان دارم این اولین سفرم با هواپیماعهه
و دوربینشو گرفت سمت خودش و شوگا و سریع چند تا عکس گرفت .بدون اینکه به اون فرصت غر زدن بده سریع دست شوگارو گرفت و دوید سمت صندلیا و اونو نشوند کنار خودش..
_ایششش بچه..از دست تو..حیف که خوابم میاد وگرنه..*خمیازه
_نچ نچ هیونگ تو بخوابببب...

لبخندی به بحثای کوچیک همگروهیاش زد..خوشحالی اونا باعث خوشحالی خودشم بود چون همشونو دوست داشت ..البته اون از همون اولم متوجه شد که جانگکوک اصلا توی بحثاشون شرکت نمیکنه..فکر کرد..هی پیش خودش فکر می‌کرد که چطوری یخ این پسرو میتونه آب کنه؟
درسته تصمیم گرفت یکم ازش دور باشه ولی این فقط مربوط به ماشین میشد نه وقتی بیرون از ماشین بودن!
یها طی یه تصمیم ناگهانی دستشو گرفت و کشید سمت سه تا صندلی کنار پنجره و خودش وسط نشست و جونگکوکو کنار پنجره نشوند..قیافه شک زده و متعجب پسرو نادیده گرفت و با بیخیالی جلوشو نگاه کرد و دستشو ول کرد..آره این تصمیم جدید پارک جیمین بود..هرچیزی و هرکاری که اون پسر برای مخالفت باهاش انجام میده رو نادیده بگیره و کار خودشو برای هیونگ شدن جلو ببره...

خودشم نمی‌دونست دقیق این همه پافشاری برای یه هیونگ شدن چیه و گیج بود ولی الان مثل همیشه وقتش نبود..فقط شاید میخواست از اعترافش فرار کنه که همیشه موفق بود..

زیر چشمی نگاهی بهش کرد و قیافه منتظر و کمی عجیب جانگکوکو دید که منتظر توضیح بودد

_اا جانگکوکا..

داشت به یقه پیراهنش نگاه می‌کرد که مبادا با نگاه به چشماش هول کنه و بازم خراب کنه .. :
_نظرت چیه کنار هیونگ‌بشینی هومم؟ یکم با هم صحبت میکنیم و تا می‌رسیم آهنگ گوش میدیم و ..

جانگکوک حرفشو قطع کرد:
_باشه باشه جیمین شی نمیفهمم چرا همش میخوای برای هرکاری بهم توضیح بدی؟ خودم میدونم چیکار میکنیم مگه کار دیگه ایم جز اینا میشه توی هواپیما کرد؟؟

جیمین خنده نصفه ای کرد:
_ا..آره حق با توعه.

چند ثانیه مکث کرد...که یهو با این حرف جانگکوک شکه شد..:
_جیمین شی قرصتو خوردی؟
"قرص..."؟
جانگکوک از کجا میدونست که جیمین بیماری حرکتی داره؟اون تاحالا جز تهیونگ به بقیه نگفته بودش..
ناگهان احساس شادی کوچیکی توی دلش کرد که اون نگرانش شده اما..
_چونکه نمیخوام اینجا یهو بالا بیاری جیمین شی نمیتونم تحملش کنم.

و به همین زودی ام شادیش از بین رفت..
پوزخند کوچیکی زد..اخه چطور یهو جانگکوک میتونست اینقدر باهاش صمیمی شه که نگرانش باشه؟ :
_نترس جانگکوکا..خوردمشون..مشکلی برام پیش نمیاد..

خورده بود؟ نه

با اون سر دردی که وقتی بیدار شد داشت حتی یادش نبود باید قرصشو بخوره که وقتی هواپیما بلند میشه سرگیجه و حالت تهوع نگیره و برای این خودشو لعنت کرد چون قطعا با این ساعت باید پرواز سختی رو پشت سر میزاشت..دوست نداشت همگروهیاش از ضعفش با خبر شن..مخصوصا جانگکوک..ولی اون واقعا از کجاا فهمیده بود؟؟ این فکر داشت همین الان مغزشو می‌خورد.. فقط چون شاید جیمین دلش می‌خواست همیشه قوی پیش چشمشون باقی بمون...
و جاش لبخندی زد و خودش خم شد کمربند جانگکوکو بست .. نزاشت حرفی بزنه و تند گفت:
_میخوای یکم آهنگ گوش بدیم؟ ایده بدی نیست نه؟ نه اصلا که بد نیست.

اون بازم دستپاچه شده بود و از مدل حرف زدنش کاملا مشخص بود..
جانگکوک مشکوک نگاش کرد و‌سرشو اروم تکون داد.

سریع هنذفریشو در آورد یکیشو توی گوش خودش و اون یکیو توی گوش جانگکوک‌گذاشت و به‌ گوشیش وصل کرد و صدای آهنگو زیاد کرد تا نزاره اون باز حرفی بزنه..

اما اینکه اون پسر کنارش نشسته بود بدون هیچ مخالفتی بازم خودش یه پیشرفت به حساب میومد مگه نه؟شاید جیمین اینطوری میتونست کم کم به هیونگ جانگکوک تبدیل بشه..
با این فکر چشماشو بست و لبخند کوچیکی زد..
درسته...
همه چی کم کم.....
آروم آروم...
درست میشه...
الان جیمین حس می‌کرد امیدش بیشتره شده پس به یه خواب کوچیک ولی راحت فرو رفت
اما متوجه نگاه نگران و صادق پسر کنارش که بهش خیره بود نشد...کی میدونست اون پسر کاملا کارای هیونگشو همیشه یواشکی زیر نظر میگیره برای همین همه حالتاشو متوجه میشه؟
مثل الان..که اون داشت دروغ میگفت.....

هااایییی..این اولین فیکمه امیدوارم خوشتون بیاد لطفا همایت کنین♥️💓💖Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora