کودک خردسال و پر جنب و جوشی بودم ، بوی گل های نسترن و الاله های سرخ رنگ به رنگ گونه های برامده مادرم پذیرای صدای قهقهه ها و نسیم جان بخش کوچه هایش پذیرای رقص رهایی میان تار به تار موهای کبود رنگم بود.
دستان کوچک و بند انگشت های رشد نکرده ام بر روی صندلی خانم جان میرفت و با ذوقی که بی وصف بود توت های خوش رنگ شیرینک را میچیدم و با همان لبخندی که به همانند مزه های ان میوه های وحشی بود به نقل زبان خانم جان نوشجان میکردم و باز نسیم و گل ها دست به دست میدادند تا خنده ام را بگیرند
ان ها مرا میدیدند و با دو چشم نابینای خود هم شادی بی وصفی ازادی داشتند که ازاد حضور من بود!
استخوان هایم با من لج کردند و هر هفته با درد هایشان من را از ان دنیای بی سیاهی دور کردند ، نمی گویم سفید ....سفید را دیده ای؟ سفید همان رنگیست که تو با سرخ هم نشینش کن هیچکس نمیفهمد سفید هم نشین او است..سفید همه جا بود..سفید...
به نوجوانی رسیدم ثانیه هایی که شوقم کمتر اما چشمانم به واقعه التماس میکرد برای ندیدن بسیار چیز ها ، خبری از نسیم سرخ رنگ نبود...
خبری دیگر از الاله ها و نسترن های خوشبو و خوش خو نبود...صدایی از ابشار جوار رود های باغ گل ها نبود...گذشته چه بی رحمانه تنها با نابود شدن و به وجود امدن اخبار در این روز ها از من دور شدند..ان ها ازادی میخواستند و من؟...
پخته تر شدم ، گاهی بی دلیل مکعب های سفید رنگی را با بستن چشم هایم و گلویی سنگین از غم در هفدهمین بهار زندگیم قورت میدادم ، میگفتند اجبارشان به نفع من بود و من چه ترسناک به اختیار ، اجبار را اختیار میکردم!
نوجوانی، به دلتنگی از ازادی گذشت...به مکعب های سفید رنگ اعصاب متشوشم ....به دستان گیج و ذهنی متقلب از جا زدن...به کنایه ها و نیشخند هایی شکان...به سخنانی بی ارزش و ذرات سفید وجودم...
نوجوانی گذشت به دلتتگی برای ازادی....!
استخوان ها؟...چه سهل انگاری احمقانه ای...تجربه های دردناک می امدند و این پیکر تنها استخوان بزرگ میکرد و درد میداد تا نبینم ان زخم بزرگ روح را....
عادت کردم ، لبخند ، گربه ، خوشحالی ، هیجان و شور کنترل میکردم و به کنترل میرفتم..چه تاراج فرخنده ای برای دیدن برق تحسین هایی که حتی من را نمیشناختند!...
جوانی...جوان؟...به همان افریننده ای قلب پر بغض و خشک که حتی معنی کلمه جوانی را نمیدانم..
جوانی یعنی جولان دادن در نگاه هایی برای به اسارت ، در کشیدن خود در بند مردانی که حتی نمیخواستم..میلی نداشتم؟...جوانی یعنی همان که ″چون بزرگ شدی!″ دیگر اغوش هایی میان بازوانی را نداشتم؟...
جوانی یعنی همان که ″چون دختری″ دیکته تکراری عصب هایم شده بود مرا میترساند از به پا گزاشتن در سیل هایی درست گر؟...
اما...
به ناگه بر انگیختم...اتشم زدند و چه بسا ندانستند ، نفهمیدند اتش همه گیر است
جنگلی به رودی ، رودی به پریا و دریا به اقیانوس...من همان لبخند های الاله به روی لب را میخواستم ، خواهانش بودم...برای خود...موهایم را در باد به رهایی در اوردم ، نگاه های شهوت انگیز به روی زیبایی های تار های لرزانم در عشق بازی با باد؟..به پروردگارم قسم که وجود من خواهانش نبود...
علاقه ، به سوی خواسته قلب و جسمی رفتم که میخواهدش ، دستانی که با مهارت ان هارا بهتر انجام و ذهنی که کمتر دست و پنجه نرم میکرد با سختی هایی به سردی یخ...
و من شدم همان که کسانی که یک روز مرا با نیششان زخمی میکردند ان افعی های به ظاهر مظلوم برای خوبی جسم های تلخشان به سوی درمان من میامدند، همان هایی که امروزه برای من می ایستند و کف میکوبند...
جوانی....قرار شد به حسرت ازادی بگذرد...اما این نیز نگذشت...
جوانی گذشت...برای ازادی!...
و میدانستم قرار است...
بگذرد...
برای ازادی.^°^°^°^
هی ارمیز...خیلی دوست داشتم یه وانشات اینور اپ کنم...
ولی نمیتونم..نمیخوام بی فروغ باشم برای بچه هایی که گرفتن و مردن و برای مهسا...:)ارمیم؟ به صد درست ، اما انسان و ایرانیم؟ صد درست تر..
خواستم حتی اگر یه روزی ازاد نشدیم..ابنو بزارم اینجا...
برای ثابت کردن اینکه ما ارمیا وطن فروش نیودیم..به یاد بیارن این تاریخو برای مرگی به دور از ازادی...
در اخر این روزا مراقب خودتون باشین تو شهراتون:)
فایتینگ ارمیز🤍🖤
YOU ARE READING
-𝗢𝗻𝗲𝘀𝗵𝗼𝘁 𝗕𝗼𝗼𝗸-
Fanfiction″من اینقدر دوست دارم که اگه بغض کنی اولین قطرهیِ اشک از چشمای من میریزه.دوست دارم؛ مثل آهنگی که هردومون حفظیم، مثل هوای ابری و بارونی، مثل قدم زدن روی برف، مثل حموم قبل از خواب، سیگار بعد از چای، اولین آغوش، اولین بوسه، اولین رابطه، مثل گریه از شاد...