𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 :Vkook
𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 :Romance , Harsh , Scaryتقدیم به تمام هیولاهای زیر تخت که مراقب بودن تا شب ها اشک های ما بی دلیل ریخته نشن!
و تشکر زیاد از هیونگم:) _Artemis_t
که زحمت نوشتن ، ایده دادن و تمام کارای این چند شاتی رو کرد:)
ذهنش>>ه
مه با ذوق و علاقه به چشمان باز نوزاد خوشبخت خانواده جئون نگاه و از زیبایی چشمانش تعریف می کردند.
نوزاد با دیدن مادرش و لبخند زیبایش، خنده شیرینی کردو عشق رو به قلب والدینش و حسادت و نفرت را به قلب خواهر بزرگش تزریق کرد.
حسادی به گندیده بودن میوه های بهاری و به تلخ بودن زهر، دلیل حسادتش زیبایی و دوستداشتنی بودن برادرش و توجه و عشق بیش از حد خانواده اش به پسر بود. پس از همون اول قسم خورد که کاری میکنه پسر از چشم والدینش بیفته و با همان نقشه های شوم در ذهنش پوزخندی به لب آورد.آقای جئون پسر عزیزش رو به آغوش گرفت و پیشونیه سفیدش رو بوسید و با صدای رسا شروع به حرف زدن کرد:«۱۸ سال که منتظر همچین روزیم، روزی که پسر دردونم رو در آغوش بگیرم و از عطر تنش ریه هام رو زنده کنم؛ ۱۸ ساله که منتظرم وارثم رو به آغوش بکشم و بهش بگم که... به زندگیه من خوش اومدی نور چشمم...»
سکوتی خوشایند در فضایه مهمانی پابرجا بو تا اینکه صدای اعتراض آقای لی برخاست..... «جئون کم مقدمه چینی کن... زود باش بگو اسم گل پسرتو چی میزاری؟! »با بیرون رفتن اون زن زیبا رویی از زیر تخت بیرون اومد، با بیرون اومدنش تاریکی و غم اتاق رو در برگرفت.
نزدیک تخت کوچک وسط اتاق رفت و به نوزاد مو مشکیه درون تخت خیره شد، به راستی که زیبا بود؛ تا بحال همچین زیبایی رو در هیچ کودکی ندیده بود.
خواست به زیر تخت بزرگ گوشه اتاق برگردد که صدای نق نق نوزاد او را متوقف کرد، دوباره به چهرهٔ زیبایش خیره شد و اینبار چشمان به رنگ شبش هم در دیدرسش قرار گرفت.
نوزاد در سکوت به او خیره شده بود، چشمانش تر شدند و اشک ها مروارید گونه اش در سکوت از گونه هایش سرازیر شد
انتظار گریه های بی صدا را نداشت و تنها با تعجب به کودک درون تخت نگاه میکرد، با بالا آمدن دست های کودک و دیار شدن به طرفش به شدت تعجبش اضافه شد. وقتی تقلاها و نق زدن های کودک بیشتر شد قبل از اینکه والدین کودک بفهمند خم شد و او را در آغوش گرفت اما اون بچه جیغ نزد بلکه در آغوشش آرام گرفت حتی شروع به خندیدن کرد؛ از سر بهت و ناباوری به نقطه ای خیره شده بود، باورش نمیشد ، چجوری ممکنه!؟ همه بچه ها از اون وحشت داشتن، همه بچه ها وقتی اون رو میدیدن شروع به جیغ زدن و گریه کردن میکردن تا پدر و مادراشون میومدن و اون ها رو پیش خودشون میبردن.
این بچه با همشون فرق داشت اون داشت توی بغلش میخندید.
به بچه توی بغلش نگاه کرد که چطور لثه های بدون دندونش رو به نمایش گذاشته بود، صورتش رو نوازش کرد و دید که به عمق لبخند اون بچه افزوده شد.با بچه توی بغلش روی تخت گوشه اتاق نشست ، اون بچه باعث میشد لبخند بزنه هر چند کم اما باعث انحنای لب هاش شده بود.
« شنیدم اسمت جونگکوکه، درسته!؟
باید بگم اسم قشنگی داری منم میخوام کوک صدات کنم...... تو بچهٔ عجیبی هستی. »بعد کوک رو روی تخت گذاشت و شروع به نوازش کردن موهاش چیزی که خودش تا حالا تجربه ش نکرده ولی انگار آدما با هاش حس خوبی میگیرن..
جونگکوک به خواب رفته رو توی تخت کوچیک خودش گذاشت و به نگاه کردن بهش پرداخت.
****
«تهته کجایی من برگشتم. »
با شنیدن صدای شاد جونگکوک از زیر تخت بیرون اومد و دستاشو برای به آغوش گرفتنش از هم باز کرد. جونگکوک با دیدن دستای بازه همبازیه همیشگیش با پاهای کوچولوش شروع به دویدن کرد و خوشو توی بغل بزرگ تهته اش انداخت و محکم بغلش کرد و گونشو بوسید.مثل همیشه داشتن با هم بازی میکردن و میخندیدن، بچه ای که تهیونگ میخواست به هر شیوه ای که شده اذیتش و کنه و حتی به فکر کشتنش افتاده بود حالا شده دلیلی برای خندیدنش، برای خلاص شدن از تنهایی و تاریکیه دنیاش، تبدیل شده به نوری توی تاریکیه قلب و روحش.
اون با تمام وجودش اون بچه رو دوست داشت و می پرستید، با کشیده شدن موهاش به دست اون وروجک چند سانتی از فکر بیرون اومد و با دیدن خنده هاش شروع کرد به خندیدن.
داشت دنبالش میدوید و باهاش بازی میکرد و وقتی دست دراز و خواست کوکیش رو در آغوش بگیره ناخون بلند و تیزش پوست نرم و سفید پسرک رو خراش داد و باعث جیغ و گریه اون شد. ترسیده به صورت کوک نگاه کردن و سعی در ساکت کردنش داشت اما کوک توی بغلش تقلا میکرد برای رهایی از دست اون هیولا که دست بر قضا دوست و همبازیش بود، اما اینبار مغز کوچک و بچه گانش تنها این رو میدید که تهتهاش بهش آسیب زده و اون دیگه دوسش نداره پس با صدای بلندی شروع کرد به جیغ زدن« ولم کن.. ولم کن.. دیگه دوست ندارم، تو منو اذیت کردی... ولم کننن»و اما تهیونگ تنها با بهت داشت به حرف های جونگکوکش گوش میداد کسی که هیچوقت انتظار نداشت که بهش بگه دوستش نداره!
KAMU SEDANG MEMBACA
-𝗢𝗻𝗲𝘀𝗵𝗼𝘁 𝗕𝗼𝗼𝗸-
Fiksi Penggemar″من اینقدر دوست دارم که اگه بغض کنی اولین قطرهیِ اشک از چشمای من میریزه.دوست دارم؛ مثل آهنگی که هردومون حفظیم، مثل هوای ابری و بارونی، مثل قدم زدن روی برف، مثل حموم قبل از خواب، سیگار بعد از چای، اولین آغوش، اولین بوسه، اولین رابطه، مثل گریه از شاد...