𝗟𝗼𝘃𝗲 𝘃𝗶𝗿𝘂𝘀 𝟯

142 18 0
                                    

نفس نمیتوانست بکشد ، شاید توان حرکت در پاهایش نداشت ، نمیدانست با کدام قوا پا به به جلویی بردارد که معشوقش کمی ان طرف تر قرار دارد ، قلبش طاقت نمی اورد ، او از همان ثانیه صدای مرگ قلبش را به تمام شنیده بود.

چگونه میتوانست دو چهار فصل تمام او را نبیند؟!

کمی ان طرف تر پسر با اشک هایش در جنگ و با قلبش در میدان بود ، او را در چشمانش دیده بود ، به چشمانش هم حسودی میکرد که ان تندیس را دیده است.

تهیونگِ او که با کت مشکی رنگش شلوار جذبش را پوشیده بود و تنها دیدار جونگکوک با چشمان عزیز جانش بود ، جرعت کرده و به نزدیکی عزیزش رفت.

گنجشک ها شلوغش کرده بودند ، صدای چیک چیک مست ان ها گوش های هر دو را پر میکرد مانند بغض در گلو نشسته تهیونگ و چشمان جونگکوک!

چند قدم برداشت و به ناگهان در اغوشش ماند.

فشرده شد و اشک هایش ریختند.

گرمای ان قطره ها در زیر ماسک مشکی اش اورا کمی اذیت میکرد ولی تا زمانی که گرمای تن او را به جان میخرید چه کسی طلبکار بود؟!

دستانش را بر روی سینه مرد گزاشت ، حس برخورد لب های مرد از پشت ماسک بر روی موهای بلوندش جانش را میگرفت و او را بیشتر در خلسه عشق مرد فرو میبرد.

″تهیون-نگی-″
هق هق هایش جانش را گرفت ، نگزاشت به زبان بیاورد اغوشش امن ترین خانه دنیا برای اوست ، نگزاشت به زبان بیاورد مجنون این جنون عشق شده است ، نگزاشت و تنها بلند شدن سرش و دیدار چشم هایش را به تماشا نشست.

مردمک های تیله ای جونگکوکش همان ستاره های خاموش بودند ، همان هایی که نگاهش را از ان خود کرده بودند.

″چشم هات..میتونن تمام دنیای من باشن!″
تهیونگ به جونگکوکی که مسخ شده صدای کمی بم و لطیفش رو از زیر ماسک به گوشش رسونده بود خندید ، تپش قلبش کار دستش داده بود که نمیتوانست لب به سخن باز کند.

″پس من چی بگم که چشم هات دنیام هستن؟!″

جونگکوک در اغوش تهیونگ خزید ، سرش را بر روی سینه او گزاشت و نگاه های عذاب اور مردم را به جان خرید ، همان هایی که به بدنش چشم دوخته بودند همان هایی که به بوسه های جان بخش عزیزش بر روی سرش حسادت میکردند.

تهیونگ با کمی تعلل کت بر روی تنش را روی لباس جونگکوک انداخت ، او مانند دونه ی برف قندی بود که دلش میخواست تنها در قلبش اب شود.

″دونه برف کوچولو ، جونگکوک چرا هر روز شبیه یه چی میشی؟ میخوای من بمیرم؟″

جونگکوک با لبخند بوسه ای به روی قلب مرد گزاشت ، چقدر ان تپش هارا دوست داشت ، کاش مبتوانست ان هارا ضبط کند و تا به ابد تنها موسیقی در گوشش باشد.

-𝗢𝗻𝗲𝘀𝗵𝗼𝘁 𝗕𝗼𝗼𝗸-Where stories live. Discover now