𝗛𝗕𝗗

381 21 8
                                    

𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 :Romance , fun
𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲:vkook

در دل خود همیشه گمان میکردم که تولد چگونه است؟ هر بار که نطفه ای متولد میشود و صدای خوش اوای اشک هایش در دنیا میپیچد به خود. میپچیم ، اشک هایم با او سرازیر میشود نه از روی خوشحالی وجود امدنش در این دنیا ، بلکه از غم دوری اش از مادر نطفه سازش و سر اغاز دنیایی پر از بی رحمی!

روزی که مدرک امضا خورده ی کاغذ طبابتم را دریافت کردم به جای نشاندن لبخندی به روی لب های تشنه ام به منحنی خنده تنها با اهی غمگین خیره به اینده ای شدم نه چندان دور و نه چندان زیبا!

تخصص خود به را انتخاب بر مبنای نشان دادن دنیا کردم و اخر هم شد میلاد و تولد کودکان نطفه!

روحیه ام در این جسم حساس و تنها بود ، غمگین و شاد ، میدانستم برونگرایی زیادم مرا اخر از پا در می اورد و لبخند های مملو از دردم به توهین هایی که به خود میزدند چه گاه و بی گاه مرا میسوخت و میسوزاند

هیچ گاه تولد را درک نکردم تا هر سال در شب قبل از میلادم و روزش یه ان پی میبردم!

هر انسانی به زبان میگفت روز میلادش غمگین است و روز قبل و بعد ان به تنهایی خوشحال!

من نبودم! من هر به سال تولدم را روزی شوم و غمگین! روزی پر از درد و حتی شب قبلش اشک هایم مرا در خود غرق میکردند

اما گویی امسال باید این تابوی ناراحتی های سرازیر از چشم هایم را میگرفتم

اخر میدانی؟ دوستی در دستانم نداشتم ، حتی خانواده ام هم تنها با لبخندی به من تبریک میگفتند همیشه ارزو میکردم مادرم دست از تعریف کردن ان روز شوم بردارد! میدانستم چقدر درد کشیده برای به دنیا اوردنم ولی مخض رضای خدا بس بود یاداوری ان لحظات خجالت اور!

شب تولدم را میخواستم با یکی از دشمنانم بگذرانم! کیم تهیونگ!

بیمارستان هانجی شرق بوسان را با شکوفه های ابی رنگ و بوی صدرک های زیبا در هم پیچانده بود و هر روز با لبخند مرا وارد به فضای الکلی و همیشه عفونی شده میبرد تا قبل از امدن ان مردک جذاب خودشیفته!

همیشه میدانستم کسانی که متخصص مغز و اعصاب میشوند بی مغز ترین انسان های روی زمین هستند!
ان مرد با کت های همیشه بلندش موهان فر مشکی رنگش را به روی چشمان گیرایش می انداخت و همراه با چشمک هایش به پرستار های هر بخش فریبنده ی بیمارستان نام گرفته بود ، البته نمبتوان گذشت که ان مرد حقاری بود در رشته و تخصصش!

هنوز به یاد دارم همسری که بارداری اش به دلیل سرطانش را چگونه با من درمان کرد و از یاد نمیبرم که از ان روز به بعد با ان نیش به خند هایش چگونه مرا اذیت میکرد

-𝗢𝗻𝗲𝘀𝗵𝗼𝘁 𝗕𝗼𝗼𝗸-Where stories live. Discover now