لباس هایم را در تن خود کمی تکان دادم ، ان بافت سرخ رنگ البالویی با شلوار بگش زیاد من را بزرگ نشان میداد ، همانی که خواستارش بودم.
غرق در اغوش لباس هایم ؛ شاید تا به چند دقیقه دیگر از میان حرف هایمان غرق در اغوش مردی به اسم وی را خواستار بودم.
برای قرار دوم ، کتابخانه محلی پدرم را انتخاب کردم ، قراری که در ان با یکدیگر کتاب بخوانیم و قفلی از دروازه ذهن هایمان به ارامی باز کنیم تا باز شود گل به گل لبخند و فشفشه دوست داشتن در قلب هایمان جرقه بخورد.
گوشواره با طرح البالو خود را به ارامی تکان دادم و بی حوصله به تیم کارگردانی که خوش و بششان کل ان محل دنج را در بر گرفته بود خیره گشتم ، قرار بر نبود این دوربین های مزاحم بود اما گویا ان ها مراحم ترین در دنیای کنونی من و وی بود!
زود اسم دنیایمان را ما قرار دادم.بوی نم کتاب های رنگ به رنگ و گاهی زوار در رفته بوییاییم را پر طراوات و چشمانم را مملو از احساساتی به نام ارامش میکرد.
به ناگه در میان عشق بازی نم کتاب ها ، صدای تیم ارام گرفت و سنگینی چیزی بر روی سرم من را به بالا اورد.
و این بار هجوم کلمات به زیر زبانم را حس میکردم اما دیدار با نمونه ای از ارس این بار اغواگرانه تر چگونه من را از پا در نمی اورد؟!
وی ، مردی که با پوشاندن کتی قهوه ای رنگ و شلوار نخی مدادی رنگ با ان نگاه و فر های امواج موهایش هارمونی زیبایی به وجود می اورد ؛ اما درخشان تر از هر پوشش ان دو مردمک پر از تحسین بود!
شبیه بلوطی شده بود و من مانند گیلاسی در انتظار سرخ کردن لبان و دستان او ، همانطور که او با چسبناک کردنش به من قول رها نکردن را میداد.
به کنارم اشاره کردم.
به دور از هر خلقی پشت کتاب ها و قفسه هارا انتخاب کرده بودم با اینکه صدای ما به خوبی شنیده میشد برای تیم ، اما خود را به دگر راه زدیم تا از این خواسته ها لذت ببریم.
″سلام! بزار نه بردارم نه بزارم هم گیلاسی سرخی به تو میاد و هم بلوطی قهوه ای به من! و-″
با شیطنتی ذاتی که از او دیشب به ارث گرفتم ، انشگتم را به گره به دور یقه اش زدم و به کنار خود نشاندم ، چشمانم حتما ستاره ای از باران شیطنت شده بود که این گونه او هم به مانند من بود.″و حتما این اومدن رنگ ها به ما ادامه ی حرفت میشه اومدن ما دو تا به هم؟″
قهقه ای سر داد.
نگاه اطرافمان را خریدار شد ، تک خنده ای زدم ، گرم خندیدم تا سرمای دست هایش را از بین ببرم.
سرم را پایین بردم و همانطور که میخندیدم انگشتم را به نشانه سکوت بر روی لب هایش نهادم.
YOU ARE READING
-𝗢𝗻𝗲𝘀𝗵𝗼𝘁 𝗕𝗼𝗼𝗸-
Fanfiction″من اینقدر دوست دارم که اگه بغض کنی اولین قطرهیِ اشک از چشمای من میریزه.دوست دارم؛ مثل آهنگی که هردومون حفظیم، مثل هوای ابری و بارونی، مثل قدم زدن روی برف، مثل حموم قبل از خواب، سیگار بعد از چای، اولین آغوش، اولین بوسه، اولین رابطه، مثل گریه از شاد...