چمدانش را محکم در بین انگشت های سفید شده و سرد از اضطرابش گرفت ، نگاهش ذوق ذوق میکرد برای تنها دیدن نشانه ای دلبرش ، از مردش ، اما میدانست این ضربان پیچیده در گوش و بدن نحیفش با دیدن عزیزش چه میکند با وحودش ، اورا در میان اغوش مردش جمع میکند و صدای هق هق هایش را به اسمانی که در ان می زیستند میبرد.
فرودگاه مانند همیشه شلوغ بود ؛ مرد و زن در دست ، بعضی یا خنده و بعصی متتظر مانند جونگکوک ، کمی به جلو قدم برداشت با عزیزش هماهنگ کرده بود که نزدیک رز فروشی خارج از فردوگاه و جلوی ان یکدیگر را ببند ، قرار او و تهیونگش بود در دوری جز نامه هایی با خط خودشان چیزی ننویسند.
کجایی عزیز من , کجایی...
جونگکوک در دلش نالید و به پشت سر برگشت ، کلافه بود و نگران ، نکند برای تهیونگش اتفاقی افتاده باشد..″جونگکوکا!!″
و دید..چمدانش را رها کرد و با دیدن مردش در کتی به رنگ موهای لطیفش و چشمانی با شوق تزیین شده خود داری را کنار زد و به شتاب پرستویی در انتظار خود را به اغوش عزیزکش رساند″بالاخره!! بالاخره اینجایی تو بغل من!″
تهیونگ با دلتنگی و شیفتگی زمزمه کرد
″اره بالاخره اینجام تو بغل تو زندگی جونگکوکی!″
تهیونگ با عطش سرش را در میان موهای جونگکوکش برد و فشرد ان عزیز زیبا را
″حالا وقتشه که تمام اون بی شرمیا رو جبران کنم عزیزم″
و قهقهه جونگکوکش ان را به اغمای زیبایی ها برد...جونگکوک اونجا بود بعد از غم ها در میان دو بازویش و میخندید...
YOU ARE READING
-𝗢𝗻𝗲𝘀𝗵𝗼𝘁 𝗕𝗼𝗼𝗸-
Fanfiction″من اینقدر دوست دارم که اگه بغض کنی اولین قطرهیِ اشک از چشمای من میریزه.دوست دارم؛ مثل آهنگی که هردومون حفظیم، مثل هوای ابری و بارونی، مثل قدم زدن روی برف، مثل حموم قبل از خواب، سیگار بعد از چای، اولین آغوش، اولین بوسه، اولین رابطه، مثل گریه از شاد...