🔴این قسمت خیلی کوتاه اسمات داره لطفا با اگاهی خودتون بخونید و همچنین ممنون میشم همین اهنگ رو پلی کنید:)
″استرس داری؟!″
صدای مادام شوهو توی گوشم پیچید ، گوشه ی بافت قرمز رنگ رو یه دور دستم پیچیده و نگاهم مثل گلبرگی که خیس شبنم شده بود رو به مادامی با کت و شلوار خوش دوخت ، دوختم.از چه میگفت؟!
آره اگر از دیدار دوباره با مردی میگفت که بسیار در پساپس ذهنم چند ساعت باقی مانده پادشاه این ذهن مشوش شده بود.کمی به عقب پا برداشتم.
او برایم مانند کاغذی سفید بی مهابا نشانگر هیچ بود ؛ هیچِ ترسناک ، چیزی که ندانسته ام بود برایم مانند فیلمی با ژانر وحشت بود.
″برای چی؟″
مادام شوهو با زیرکی به اطراف نگاه کرد ؛ خودرا مانند طعمه ای در بین چنگال روباهی نارنجی پوش دیده بودم.
دستان لاک خورده اش را به ارامی بر روی یقه پوشیده بافت شل و رهایم قرار داد ؛ که بود که جرعت میکرد به داشته های تهیونگِ من دست میزد؟!
بی پروا در دل خود اورا برای خود نامیده بودم.
به چشمانم خیره شد ؛ این بار با انزجار ، دلم داشت تنها برای دیدار با تهیونگ له لهی میزد.
″برای چی؟! سوییت هارت خودتو ببین ، یه پسری که خودشو زیبا کرده و طبق چیزایی که شنیدم توی دیت قبلی کیم به قرمز علاقه داره و میدونی این دیت برای چیه دیگه؟! قطعا بودن زیر کسی مثل کیم تهیونگ باید برای تو جذاب باشه هوم؟!″
و گویا یخ زدن مانند این بود ؛ نابودی اذهانِ ذهنت از بین بَرَد هر چه داشتی و نداشتی ، قرار ما این نبود ، تهیونگ از همان صبح شروع امروز به من سوگندی داده بود که میدانستم دستانش به انچه که همه انتظار میرود نمیخورد؟!
^فلش بک صبح همان روز^
YOU ARE READING
-𝗢𝗻𝗲𝘀𝗵𝗼𝘁 𝗕𝗼𝗼𝗸-
Fanfiction″من اینقدر دوست دارم که اگه بغض کنی اولین قطرهیِ اشک از چشمای من میریزه.دوست دارم؛ مثل آهنگی که هردومون حفظیم، مثل هوای ابری و بارونی، مثل قدم زدن روی برف، مثل حموم قبل از خواب، سیگار بعد از چای، اولین آغوش، اولین بوسه، اولین رابطه، مثل گریه از شاد...