𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲:Vkook
𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲:romance , Sad , alittle but homophic thingsمشت هاشو محکم تر به وزنه ی سنگین چرم قرمز رنگ روبروش میکوبید ، ذوق ذوق مفصل انگشت هاش داشت تک به تک نورون های اعصابش رو خط خطی میکرد و هیچ پاک کنی حتی تلاش برای پاک کردن صورت مسئله نداشت ، جدا شدن پوست ترک برداشته دستش رو حس میکرد ، دستی که به سختی بالا میاوردش اما الان داشت با بی رحمی اون چرم قرمز رو هم به سرنوشت این دست ها می اورد
در لحظه ماهیچه های بازوش هم ذوق ذوق کرد و این بار جریان نبضش رو حس کرد که به بالا ترین حد خودش میرسه ، همه درد های پوست سفیدش روی ذهنش شروع به پیاده روی کرده بودن و این بار دوی ماراتن گزاشته بودن ، دست هاش از فرط عصبانیت میلرزید و هر کس میدید جوان بیست و پنج ساله رو با پیرمردی شصت ساله مقایسه میکرد
او داشت درد میکشبد..به ناگه سقوط کرد..به روی پاهایش این بار بدتر از هر چیزی بغضش ذوق ذوق کرد و شکست..میتوانست تمام درد های این عضلات ساخته شده رو تحمل کند اما میدانست هیچ کدام حتی خون ریزی اش اخمی به روی ابرو هایش نمی اورد اما شکستن ان درد بغض..حتی قلبش را هم میسوزاند..
″فقط چرا!″
با هق هق هایی که از اعماق گلویش ازاد میدش به زبان اورد ، حالا فضای تاریک شده این روشنایی مثل خطی صاف شده روی نمودار سینوسی بوددست های لرزانش را بالا برد و به روی قلبش کوبید ، ان ماهیچه ی لعنتی که همه وجودش را در ابی میمیرد که اگر اتش میخورد به ان بهتر بود تا خفگی در حرف هایی که هیچ گاه به زبان نیاورده
″ک-کاش فقط میدونستم چرا″
شکستن چندین باره است؟ نمیدانم اما پودر این شیشه ی قلبی جونگکوک بعد از هزاران بار شکستن هم هنوز میتوانست بشکند گویا هر بار به هم متصل مبشدند و باز میشکستند ، شاید هم تنها صدای وجود ان قلب میکشست ، قلبی که دیگر میتوانست وجود نداشته باشد
دستکش های خیسش که داخلش با خون تزئین شده بود را در اورد و به روی زمین سیاه و طوسی رنگ باشگاه انداخت ، این بار همانند جنینی در رحم مادرش پاهایش را جمع کرد و نشان داد به خودش هر چه قدر عضله هایش قوی تر شوند و درد هایش کم رنگ تر هنوز با قلبی کوچک و چشمانی خیس و لبخندی خشک شده اسمش را یدک میکشد ؛ کیم جونگکوک!
با یاداوری فامیلی اش باز گریه هایش تشدید شد ، حالا خون را در جریان کنار چشم هایش حس میکرد ، ان باریکه ی درد دار قرمز رنگ...
″از خودم متنفرم!..″
و حالا این بار ترجیح داد خواب ذوق ذوق چشم هایش را از ببرد و به خوابی برود سنگین تر از هر وزنه ای...
YOU ARE READING
-𝗢𝗻𝗲𝘀𝗵𝗼𝘁 𝗕𝗼𝗼𝗸-
Fanfiction″من اینقدر دوست دارم که اگه بغض کنی اولین قطرهیِ اشک از چشمای من میریزه.دوست دارم؛ مثل آهنگی که هردومون حفظیم، مثل هوای ابری و بارونی، مثل قدم زدن روی برف، مثل حموم قبل از خواب، سیگار بعد از چای، اولین آغوش، اولین بوسه، اولین رابطه، مثل گریه از شاد...