𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲:Vkook
𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲:Omegaverse , Sad , slive of lifeپتو را بیشتر به دور تن نحیف خود پیچیدم ، مانند نوزادی که در شب بهانه ی مادر خواب الودش را میگیرد نغی زدم ، صدای باران گوش ها و خنکی اش با گذر از کنار پرده ی یاسی و سفید رنگ وجودم را نوازش میکرد ، ارام ارام تکان خوردم ان پارچه ی زیبا و خوش دوخت همراه با نسیم دلربای قطرات باران ، ریختن قطرات اشک هایم را مجبور به اجباری برای ریختن میکرد.
نمیدانستم در وجودم چه شده بود!
دل تنگ بودم؟! اخر معشوقم مرا در اغوشش به حبس برده بود و حتی در این زمان که اشک هایم جاریست او حلقه اش و گرمی دستانش را از من دور نمی کند ، خسته ام؟!
اخر از چه؟
چرا باید امگای خاندان کیم و عزیز دردانهِ شش آلفا خسته بماند در حالی که آلفاهایِ برادرش و جفت عزیز کرده اش حواسشان به ان توله پر سر و صدا بود؟!نمیدانستم ، اما از درون شکسته بودم ، از درون نیازمند کمکی برای شنیدن درد ها و فریاد هایم بودم ، نمیدانستم مردم انقدر نابینا و ناشنوا شدند که فریاد هایم را از چشمانم نمیخوانند؟!
اخر چه از چشم ها پاک تر و زلال تر برای شنیدن فریادی های درون و نعره های از روی درد و چه از لب ها پاک تر برای گقتن حقایق؟
شاید هم چون هر چه در قلب رفت و امد را نمیتوان به زبان اورد برای همین پروردگار در وجودمان اشک را ریخت تا با ریزشش قلبمان ارام تر شود.
اما چرا هر بار تنها با ریزش اشک هایم وجودم سنگین تر و قلبم پر از ناله های درد میکرد؟
هر که را میدیدم خنده به لب داشت ، شکایتی نبود اما حسادت بود!
حسادت به واقعی بودن لب هایی که زیبایی لبخند بودند و لب های من به زور لبخند میزدنددیگر طاقت نداشتم ، میخواستم این عربده پر درد را رها سازم ، میخواستم پرنده ای از جنس ازادی که در حبس است اما هنوز هم میتواند با بال های کوچکش تا دور دست ها اوج بگیرد
باران هم با من هم نوا شده بود
او هم مینالید
از چه نمیدانم! از نادانی مردمان که تا عشق را میدیدند ان را به کناری پرتاب میکردند صدای التماس قلبشان را نمیشندند؟! از مردمانی که میدند دیگری ازرده است اما روحشان را التیام و باز زخمی میگذاشتند بخیه های گذشته و هر بود و نبود را از بین میبردند؟!″بچه که بودم-″
الفایم صدایش از پشت من به گوش رسید ، همان مخملی بمی که در ابتدا ترین روز اشناییمان با سرخ گونه هایی به اغوشش فشرده شدم تا نروم و لب هایش را به اسارات لب هایم نگیرم ، عجیب زندانی شدن لب هایمان با هم را میپرستیدم
YOU ARE READING
-𝗢𝗻𝗲𝘀𝗵𝗼𝘁 𝗕𝗼𝗼𝗸-
Fanfiction″من اینقدر دوست دارم که اگه بغض کنی اولین قطرهیِ اشک از چشمای من میریزه.دوست دارم؛ مثل آهنگی که هردومون حفظیم، مثل هوای ابری و بارونی، مثل قدم زدن روی برف، مثل حموم قبل از خواب، سیگار بعد از چای، اولین آغوش، اولین بوسه، اولین رابطه، مثل گریه از شاد...