𝗟𝗼𝘃𝗲 𝘃𝗶𝗿𝘂𝘀 ️️𝟰

186 19 5
                                    

کاپ قهوه اش کمی خیس شده بود ، قطرات بارون ارام ارام به روی شیشه اش برخورد میکردند، خسته و کمی دل ازرده بود ، در این یک ماهی که در بیمارستان مرکزی بوسان مشغول به کار شده بود جونگکوک هر شب در شیفت او کنارش بود ، هر گاه زمان استراحتش فرا میرسید دست اورا کشان کشان سمت اتاق نوزادان میبرد و با نوازش پوست گلبرگی ان ها شوق داشتن فرزند را در هر دوی ان ها میکارید.

حالا در این ثانیه ها ،  حتی بی جونگکوک ان ها هم حوصله کاری نداشتند منتظر بود تا پسرک ِ او ، از گردشش در شهر برگردد.

نزدیک شروع سال نو بود و کمی پیک اوج گیری کرونا شروع شده بود ، چند روزی بود که جونگکوک حال و هوای شروع یک چند فصل جدید را داشت و چون دوست پسرش وقتی نداشت خودش رفته بود تا چند دست لباس جدید برای عزیزش خرید کند.

کاپ قهوه را به پایین گزاشت ، صدای رِیلی چرخ های تخت بیماران به او لبخند غمگینی را میداد، کاش زمانی میرسد که شغلش بیکار ترین شغل دنیا میشد و هیچ انسانی در درد غوطه ور نبود!

دوباره خواست چیزی از ان  قهوه گرم بنوشد که صدای سوبین را شنید ، پرستار به سمتش با شتاب امد ، انقدر مضطرب به نظر میرسید که تهیونگ با نگرانی عینکش را به چشمانش زد.

نفس نفس مبزد و گان پزشکی اش کمی به هم ریخته بود.

″پزشک کیم! همسرتون اقای-″

نشنید چه گفت ، تنها عینکش را به چشمانش زد و با سرعت هر چه تمام تر سمت بخش حرکت کرد ، شنید ، صدای سرفه هایش را شنید ، عزیزش مبتلا شده بود؟!

″یا مسیح! جونگکوک!″

خون سرفه میکرد ، تمام پرستاران که این مدت با پسرک دوست داشتنی دوست شده بودند و قند لبخندش در دل داشتن کنار دستانش را گرفته بودند.

سربع ماسکش را دست برد که پایین دهد اما پزشک سای دستانش را پایین اورد.

″مبتلا شده ، از اوناس که نشون نمیده ، تو هم شدی به احتمال زیاد ولی مال همسرت توی مرحله بدتریه!″

ناباور پزشک سای را کنار زد ، دیوانه وار سر پرستار ها داد میکشید و تقاضای پنبه و ماسک اکسیژن میکرد چرا خون از دهان تمام قلبش پایین میربخت؟!

″جونگکوک عزیزم! جونگکوک نه نبند چشماتو میدونم تب داری زندگیم ، نه جونگکوک!″

فرباد میکشید و جسم داغ و بیهوش زیبایش را به دوش کشید ، او فقط مبتلا شده بود اما کسی مبتلا شده بود که جان  و روح تهیونگ بود.

″تو نگران من بودی جونگکوکم ولی ببین حالا کی توی اغوش من داره بی جون میشه ، جون منو ازم نگیر!″

°°°°°°°

″ته؟ نمیخوای باهان حرف بزنی عمرِ من؟!″

-𝗢𝗻𝗲𝘀𝗵𝗼𝘁 𝗕𝗼𝗼𝗸-Where stories live. Discover now