کاپ قهوه اش کمی خیس شده بود ، قطرات بارون ارام ارام به روی شیشه اش برخورد میکردند، خسته و کمی دل ازرده بود ، در این یک ماهی که در بیمارستان مرکزی بوسان مشغول به کار شده بود جونگکوک هر شب در شیفت او کنارش بود ، هر گاه زمان استراحتش فرا میرسید دست اورا کشان کشان سمت اتاق نوزادان میبرد و با نوازش پوست گلبرگی ان ها شوق داشتن فرزند را در هر دوی ان ها میکارید.
حالا در این ثانیه ها ، حتی بی جونگکوک ان ها هم حوصله کاری نداشتند منتظر بود تا پسرک ِ او ، از گردشش در شهر برگردد.
نزدیک شروع سال نو بود و کمی پیک اوج گیری کرونا شروع شده بود ، چند روزی بود که جونگکوک حال و هوای شروع یک چند فصل جدید را داشت و چون دوست پسرش وقتی نداشت خودش رفته بود تا چند دست لباس جدید برای عزیزش خرید کند.
کاپ قهوه را به پایین گزاشت ، صدای رِیلی چرخ های تخت بیماران به او لبخند غمگینی را میداد، کاش زمانی میرسد که شغلش بیکار ترین شغل دنیا میشد و هیچ انسانی در درد غوطه ور نبود!
دوباره خواست چیزی از ان قهوه گرم بنوشد که صدای سوبین را شنید ، پرستار به سمتش با شتاب امد ، انقدر مضطرب به نظر میرسید که تهیونگ با نگرانی عینکش را به چشمانش زد.
نفس نفس مبزد و گان پزشکی اش کمی به هم ریخته بود.
″پزشک کیم! همسرتون اقای-″
نشنید چه گفت ، تنها عینکش را به چشمانش زد و با سرعت هر چه تمام تر سمت بخش حرکت کرد ، شنید ، صدای سرفه هایش را شنید ، عزیزش مبتلا شده بود؟!
″یا مسیح! جونگکوک!″
خون سرفه میکرد ، تمام پرستاران که این مدت با پسرک دوست داشتنی دوست شده بودند و قند لبخندش در دل داشتن کنار دستانش را گرفته بودند.
سربع ماسکش را دست برد که پایین دهد اما پزشک سای دستانش را پایین اورد.
″مبتلا شده ، از اوناس که نشون نمیده ، تو هم شدی به احتمال زیاد ولی مال همسرت توی مرحله بدتریه!″
ناباور پزشک سای را کنار زد ، دیوانه وار سر پرستار ها داد میکشید و تقاضای پنبه و ماسک اکسیژن میکرد چرا خون از دهان تمام قلبش پایین میربخت؟!
″جونگکوک عزیزم! جونگکوک نه نبند چشماتو میدونم تب داری زندگیم ، نه جونگکوک!″
فرباد میکشید و جسم داغ و بیهوش زیبایش را به دوش کشید ، او فقط مبتلا شده بود اما کسی مبتلا شده بود که جان و روح تهیونگ بود.
″تو نگران من بودی جونگکوکم ولی ببین حالا کی توی اغوش من داره بی جون میشه ، جون منو ازم نگیر!″
°°°°°°°
″ته؟ نمیخوای باهان حرف بزنی عمرِ من؟!″
YOU ARE READING
-𝗢𝗻𝗲𝘀𝗵𝗼𝘁 𝗕𝗼𝗼𝗸-
Fanfiction″من اینقدر دوست دارم که اگه بغض کنی اولین قطرهیِ اشک از چشمای من میریزه.دوست دارم؛ مثل آهنگی که هردومون حفظیم، مثل هوای ابری و بارونی، مثل قدم زدن روی برف، مثل حموم قبل از خواب، سیگار بعد از چای، اولین آغوش، اولین بوسه، اولین رابطه، مثل گریه از شاد...