خورشید خرامان در افق خزید و خود را در چمنزار آسمان پنهان نمود. در قصری در کشور کره، مقدمات آماده سازی برای پذیرایی از ضیافتی ارزشمند بنا شده بود. تمامیِ خدمتگذاران اعم از نگهبانان، همگی به دستور امپراطور در تلاش برای مهیا کردنِ مکانی مناسب برای اقامت و میزبانیِ پادشاه کشور چین بودند. پادشاهی که شهرت و قدرتش در سرتاسر جهان پیچیده و همگی سعی در صلح با او را داشتند.
اما یک چیز این پادشاه را از تمامی پادشاهان متمایز میساخت و آن هم چیزی نبود جز شهوتی سیری ناپذیر! شهوتی که تا کنون و با آن حرمسرای عظیمی که در دربارش بود، مقداری از آن کاسته نشده بلکه به مرور به شدتش افزوده میشد و امپراطور جوانی که دو سالی میشد به سلطنت رسیده بود را آشفته میساخت.پادشاه مسنِ کشور کره مضطرب و هیجانزده در ایوان اقامتگاهش ایستاده و نظارهگر فعالیتهای خدمه بود. دستور داده بود حیاط بزرگ و اصلی قصر را برای پذیرایی از میهمان ارزشمندش به گونهای مهیا کنند که جای هیچگونه اعتراضی در میان نباشد، چرا که امپراطور چین بسیار به مقدمات و تدارکات اهمیت میداد و به هر چیز هر چند کوچک و ناقابل که با خواسته او همسان نبود اعتراض میکرد.
ولیعهد جوان با قدم هایی آهسته خود را به کنار پدرش رسانید و رو به او سر خم کرده گفت:_عالیجناب همین چند لحظه پیش پیک پیغام آورد که کاروان امپراطوری چین در حال نزدیکی به قصر هستن.
پادشاه سر چرخاند و به فرزند ارشد اش نگریست. لبخندی از هیجان بر لبانش جای گرفت.
+پس منتظر چی هستید؟ باید به پیشوازشون بریم!
ولیعهد سر خم کرد و برگشت برود که با شنیدن صدای پدرش از حرکت باز ایستاد و به سمتش چرخید.
+انقدر مشغول نظارت روی خدمه بودم که یک چیز رو به کل فراموش کردم. به افرادت دستور بده به کوهستان چیجی رفته و نوازندهی دربار رو با خودشون به قصر بیارن. میخوام برای امپراطور چین قطعهی زیبایی بنوازه و شگفتزده شدنش رو به چشم ببینم.
ولیعهد با شنیدن نام برادر ناتنی که از قضا معشوقهاش به حساب میآمد، لبخندی فراخ بر لبانش جای گرفت و مشتاق سر تکان داد.
_حتما اعلیحضرت. دستور میدم ایشون رو به قصر بیارن.
و پس از احترامی مجدد، برگشته و به راه افتاد. دقایقی کوتاه دروازه های قصر به روی امپراطور چین و همراهانش گشوده و آنها را با کمال احترام به داخل هدایت نمودند. پادشاه کره با شوقی بسیار از پله های مشرف به تالار بزرگ پایین آمده و جلوتر از خادمین، درباریان، ولیعهد، شاهدخت و ملکهاش به انتظار ایستاده بود.
امپراطور کشور چین با اقتدار و چهرهای که از دیرباز و زمان شاهزاده بودنش بسیار بحث برانگیز و زبانزد همگان بود، از اسب سپید رنگش پایین آمده و همراه با درباریان خود در حال نزدیکی به آنها بود. خدمه و نگهبانان همگی با سرهای خمیده و نفس هایی نگه داشته در سینه، گوشه ای ایستاده و گاهی زیر چشمی به گونه ای که کسی متوجه نشود به ورود پادشاه عظیمالشان کشور چین مینگریستند.
امپراطور چینی با غرور و اقتدار مقابل پادشاه کره ایستاد. کشور کره کشوری کوچک و ناچیز بود و همین دال بر آن بود که امپراطور چینی به خود اجازه ندهد اولین نفر ادای احترام کند. پادشاه کره لبخندی بر لب نشانید. مقابل امپراطور چینی سر خم کرده و همراه با افرادی که پشت سرش بودند ادای احترام را به جای آورد.
+درود بر امپراطور کشور چین. کشوری به قدرتمندی آسمان ها و کهکشان ها.
پوزخندی کمرنگ بر لبان امپراطور چینی جای گرفت و مغرور تر از همیشه سرش را برای احترام کمی خم نمود.
_البته بهتره بگید پادشاهی به قدرتمندی آسمان ها و کهکشان ها!
پادشاه کره دستپاچه شده و لبخند نصفه نیمهای زد. از یاد برده بود امپراطور چینی بسیار به خود مغرور و زبانی بسیار رک و گاهی به تلخی زهر به همراه داشت.
+البته البته! همینطوره که شما میگید. لطفا بفرمایید.
و با دست به میز و صندلی مخصوصی که در پله های وسیع بالایی و کمی آن طرف تر از جایگاه خودش قرار گرفته بود اشاره کرد. امپراطور چینی دستانش را از پشت به یکدیگر گره زد و با اقتدار و گام هایی آهسته اما استوار به همان سمت شروع به حرکت کرد.
پس از آنکه همگی در جایگاه خود نشستند، پادشاه کره دستور صادر کرد تا مراسم را شروع کنند. طبل ها به صدا در آمد و بانوانی پوشیده در هانفوهایی در رنگ های ملیح و زیبا به وسط حیاط آمده و شروع به رقاصی کردند.
امپراطور چینی که چنین مراسماتی را بیهوده و مضحک میپنداشت، پوزخندی زد و نگاهش را به کوزه طلا و پیالهای همجنس با آن که بر روی میز همراه با میوههای مختلف و شیرینیهای سنتی قرار داشت داد. پادشاه کره نگاهی به امپراطور چینی انداخت.
+شراب های کره بسیار خوش عطر و نادر هستند. لطفا کمی بنوشید.
امپراطور چینی نیم نگاهی به پادشاه کره انداخت و سری تکان داد. به خواجهاش که پشت سرش ایستاده بود اشاره کرد و خواجه به سرعت جلو آمده پیاله طلایی رنگ را از شراب پر کرد. امپراطور پس از اندکی مکث، پیاله را برداشته و با یک نفس محتویات درونش را سر کشید. ابروانش کمی در هم رفت اما از طعمی که داشت خوشش آمد، پس پیاله را بالا آورده و بدین جهت به خواجه فهماند که مجدد برایش شراب بریزد.
پادشاه و ملکه کره که نظارهگر چنین صحنهای بودند، شادمان از پسندیده شدن شرابشان توسط امپراطور عظیمالشان چینی، روی برگردانده و به مراسمی که در پیش بود نگریستند.
در آنی همه جا به سکوت در آمد. همگی متعجب به مقابلشان نگریستند. در ها باز شده و شخصی سپید پوش با فاصلهای بسیار مقابلشان قرار گرفت....
.
***********
نظراتتون رو باهام درمیون بذارید عزیزان.
YOU ARE READING
𝙗𝙚𝙜𝙜𝙖𝙧 𝙤𝙛 𝙡𝙤𝙫𝙚
FanfictionBeggar of love گدای عشق Zhan top, Smut, Angst, Romance, Historical امپراطوری قدرتمند و کشوری سلطهگر... عشقی سوزاننده که زبانههای آتشش کشوری را به خاکستر مبدل میکند... جنگی خونین که کشوری را در خود میبلعد... نفرت... دلتنگی... عذاب... غرور... انت...