_تو اینجا چیکار میکنی؟؟
وانگ ییبو بدون هیچ ترس و قائل شدن احترامی، این جمله را خطاب به امپراطور جوان چینی بر زبان راند.
شیائو جان با پوزخند کوچکی بر لب قدمی جلو برداشته از فاصله بینشان کاهید. جدی در دو گوی پر خشم مقابلش زل زده زمزمه نمود:+بهت گفتم بالاخره زمانی میرسه که صاحب روح و جسمت میشم. و الان اون زمان رسیده. با من به چین میای!
و سپس بیآنکه به انتظار پاسخی از سمت نوازنده بماند پشت به او چرخیده به طرف اسبش گام نهاد.
وانگ ییبو با دیدگانی مملوء از نفرت به قامت رشید امپراطور چینی خیره شد. مگر او برده بود؟؟_من هیچ جا با تو نمیام! نمیتونی منو بردهی خودت کنی!!
شیائو جان دو قدم بیشتر برنداشته بود که با شنیدن آن جمله از سمت نوازنده، از حرکت ایستاد. در چهرهاش آرامش خاصی حاکم بود. انگار که به خود و تصمیماتش اطمینانی کامل داشت! چانه اش را پر غرور بالا گرفت. همه چیز همانگونه که او میخواست پیش میرفت. چه برسد به نوازندهای که اینک به طور کامل در محاصرهاش بوده هیچ دفاعی از خود نداشت!
شیائو جان زحمت چرخیدن به طرف نوازنده را به خود نداد و با نگاهی تیره تنها اندکی سرش را به آن سمت مایل نمود.+از این حرفت پشیمون میشی!
با دستوری که صادر کرد موجب برافروختن خشم نوازنده شد و ترس را چون ماری زهرآلود در وجودش به حرکت واداشت.
+دستای نوازنده رو با طناب ببندید! اگه تقلا کرد بیهوشش کنید! اون رو همراه با خودمون به چین میبریم!
محافظین سریعاً اطاعت کرده بازوان نوازنده را سفت چسبیدند.
شیائو جان با سری بالا گرفته از غرور بیتوجه به فریادهای نوازنده، گامهای استوارش را به طرف اسب سپیدش که با طلاها و جواهرات ظریف و گرانبهایی تزیین شده بود کشید.
زور و قدرت وانگ ییبو به محافظین پادشاه نچربید و او خسته و کلافه از تقلاهای بینتیجهاش به درون کجاوه زندانی شد.پادشاه اسبش را رو به جلو تاخت و همراهان بلافاصله پشت سرش شروع به حرکت کردند. شیائو جان در دل برای آنکه توانسته بود به راحتی طعمهاش را گیر بیندازد احساس شعف و غرور بسیاری میکرد. او بالاخره قرار بود هرچند با زور و اجبار به خواستهاش برسد.
و چه چیز توانایی آن را داشت که در مقابل خواسته مصمم امپراطور قدرتمند و عظیمالشان چینی بایستد؟.
.
.
شفق در آسمان سایه سیاهی از جنس ظلمات انداخته بود و مژده از راه رسیدن ماه را میداد.
تا چین مقصد زیادی مینمود و امپراطور جوان به اندکی استراحت نیاز داشت.
رو به محافظ شخصیاش لب گشود:
![](https://img.wattpad.com/cover/329007885-288-k829278.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝙗𝙚𝙜𝙜𝙖𝙧 𝙤𝙛 𝙡𝙤𝙫𝙚
ФанфикBeggar of love گدای عشق Zhan top, Smut, Angst, Romance, Historical امپراطوری قدرتمند و کشوری سلطهگر... عشقی سوزاننده که زبانههای آتشش کشوری را به خاکستر مبدل میکند... جنگی خونین که کشوری را در خود میبلعد... نفرت... دلتنگی... عذاب... غرور... انت...