ماه در تاریکی فرو رفته و به جایش پادشاه مشرق چهره نموده بود. خدمه مانند همیشه در قصر در حال انجام وظایفشان بودند. شبِ گذشته برای همگی با نگرانی سپری شده بود و اکنون برخی مضطرب به امپراطور جوان چینی که همراه با خواجه و خادمینش در حال قدم زدن بر روی پل چوبی هلالی شکل که کنارههایش را گلهای زیبا و خوش عطر پر کرده و آن مکان را منور ساخته بودند بود مینگریستند.
امپراطور جوان دستانش را به پشت بر یکدیگر گره زده و با سری بالا و چهرهای به مانند همیشه سرد و مغرور در بین گلهای زیبا به آهستگی گام برمیداشت. نگاهش به مسیر بود اما ذهن و فکرش در جای دیگری سیر میکرد.
به نقشهای که شب گذشته در ذهن پرورانده بود میاندیشید. به اتفاقاتی که افتاده بود و آن الهه قدیس. آری. اون بیشک برای شیائو جان یک الهه قدیس بود! اکنون که خشمش فرو ریخته بود این حقیقت را پذیرفته و بیش از پیش از تصمیمی که داشت مصمم تر و جدی تر گشته بود.
تمامی اتفاقات شب گذشته مقابل چشمانش نمایان شد. به یادآورد آن الهه چگونه دیده بر هم نهاده بود و با شیوهای خاص و اغواگرانه برای او مینواخت. لبخندش را به یاد آورد با آن چشمان زیبا که آنگونه و گستاخانه در چشمان او خیره بود. آن لبهای زیبا و صورتی، آن زبان کوچک. لحنش را به خاطر آورد، که چطور با خشم به خود جرئت داده و بر سر پادشاهی به مانندی او فریاد کشیده، نامش را بر زبان آورده و بیپاسخ اقامتگاهش را ترک کرده بود.
لبخندی کوچک بیاراده خط صاف میان لبانش را از بین برد. تمامی آن اتفاقات برایش تازگی داشت چرا که تا کنون هیچکس به خود اجازه چنین توهین گستاخانهای را به او نداده بود. شاید پشت سرش حرفها زده میشد اما در مقابلش ابدا!
آن الهه گستاخ تر از آن بود که فکرش را میکرد. هیچ ترسی از به زبان آوردن آن کلمات در مقابل او نداشت و صریحانه در چشمانش زل میزد. سرش را پایین انداخت تا لبخند عمیق شدهاش دیگران را متعجب نکند. تصمیمی که گرفته بود را قطعا عملی میکرد. فقط باید کمی صبر مینموند و تا زمان مناسب از دیدار مجدد با آن الهه قدیس و آسمانی هر چند سخت و طاقت فرسا خودداری میکرد.
وانگ ییبو شب گذشته پس از خارج شدن از اقامتگاه امپراطور چینی، راهش را کشیده و با قدمهای بلند به طرف اقامتگاه معشوق و برادر ناتنیاش گام نهاد. نیاز داشت که با او هم کلام شود. نیاز داشت با نوازش هایش کمی از خشمی که درونش موج میزد کاسته شود و قدری آرام گیرد، مانند هرگاه که احوالش نابسامان مینمود و فقط برای دیدن معشوقهاش به قصر میآمد.
مقابل در ورودی اتاق ولیعهد ایستاد و اشاره داد ندیمه ورودش را اعلام کند.+سرورم نوازندهی دربار اینجا هستن.
صدایی از درون اتاق به گوش رسید و لبخند را بر لبان نوازنده جوان نشاند.
_داخل بشن.
در ها به دو طرف از هم گشوده و نوازنده با همان لبخند پا به درون اتاق نهاد و در ها پشت سرش بسته شد. ولیعهد مشتاق و نگران از بابت احوال او، از پشت میز برخاسته و با گام های بلند خودش را به مقابلش رساند. نگاهی به سر تا پایش انداخت و دستش را بر روی گونه نوازنده قرار داده در چشمانش خیره شد.
_نوازندهی من! حالت چطوره؟ بلایی که سرت نیومد؟
لبخند وانگ ییبو از بابت نگرانی ولیعهدش پررنگ تر شده و آهسته سر به نشانه نفی تکان داد.
_خوبم. همین که شما رو دیدم بهتر شدم.
ولیعهد لبخندی زد و نفس عمیقی کشید. با نگاه منتظر و خیره نوازنده دریافت که او نیاز به هم آغوشی دارد پس مشتاقانه هر دو دستش را به دو طرف باز کرد و او را بیحرف در آغوش کشید. بینیاش را بر روی گیسوان مشکین نوازنده قرار داد و نفسی از عطرشان به درون ریه منتقل نمود.
+خیلی نگرانت بودم نوازندهی من. نمیدونی چه اضطرابی رو متحمل شدم. وقتی رفتی احساس بدی داشتم و دلم میخواست دنبالت بیام و نذارم به اقامتگاه امپراطور چین بری. اون… اون آدم غیرقابل اعتماد و ترسناکیه. نمیتونم حتی لحظهای تصور کنم باهاش تو یه مکان اون هم تنها باشی. خدای من خیلی نگرانت بودم ییبو!
وانگ ییبو بغض کرده لبانش را به شانه ولیعهد فشرد و چشم بر هم نهاد. دستانش را که متقابلا به دور ولیعهد پیچیده بود سفت تر کرده و زمزمه نمود:
_محکم نگهم دار. تا ابد کنار خودت نگهم دار. زندانیم کن ولی نذار من رو ازت بگیرن. نذار من رو ببرن.
هوسوک نگران از حرفهای وانگ ییبو، اخمی کرده و او را کمی از آغوشش بیرون کشیده در چشمان که از اشک پر شده بود خیره شد.
+چی داری میگی ییبو؟ کی میخواد تو رو از من بگیره؟ کی به خودش جرئت همچین کاری رو داده؟؟ بگو تا دستور بدم یا خودم برم…...
اما با قرار گرفتن دست وانگ ییبو بر روی لبهاش دیگر کلامش را ادامه نداد. وانگ ییبو بزاق دهانش را فرو خورده و نگاهش را از هوسوک گرفت.
_تو نمیتونی بلایی سرش بیاری. اون قوی تر و قدرتمند تر از توئه.
اخمی که مابین ابروان ولیعهد جای گرفته بود غلیظ تر شد. چانه نوازنده را گرفته و سرش را بالا آورد و مجدد نگاهش را بر روی خود نگه داشت.
+از کی داری حرف میزنی؟ نکنه… نکنه امپراطور چین…!
با دیدن لبهای لرزان نوازنده چشم بر هم نهاده خشمگین نفس عمیقی کشید. مجدد نوازنده را در آغوش کشیده و به خود فشرد. کنار گوشش زمزمه نمود:
+هیچ وقت… هیچ وقت اجازه نمیدم تو رو ازم بگیره. نمیذارم این کارو بکنه حتی شده به قیمت از دست دادن جونم ازت محافظت میکنم ییبو! تو...تو… آه خدای من! تو مال منی! چطور میتونم بذارم دارایی ارزشمندم رو جلوی چشمهام ازم بگیرن؟ نگران نباش، بهت قول میدم این اجازه رو بهش ندم. به هیچ وجه!
YOU ARE READING
𝙗𝙚𝙜𝙜𝙖𝙧 𝙤𝙛 𝙡𝙤𝙫𝙚
FanfictionBeggar of love گدای عشق Zhan top, Smut, Angst, Romance, Historical امپراطوری قدرتمند و کشوری سلطهگر... عشقی سوزاننده که زبانههای آتشش کشوری را به خاکستر مبدل میکند... جنگی خونین که کشوری را در خود میبلعد... نفرت... دلتنگی... عذاب... غرور... انت...