خورشید چون سیبی سرخ در دامان افق غلتید و آسمان رو به تیرگی رفت. امپراطور چینی با ابروانی در هم و بسیار جدی، تیر را به سمت آهویی با فاصلهای بسیار نشانه گرفته بود. آهو حرکت کوچکی کرد و امپراطور زمان را بیشتر از آن تلف نکرده تیر را رها نمود. تیر به پهلوی حیوان اصابت کرده و او بیجان بر روی زمین افتاده تشویق همراهان امپراطور چینی بر هوا رفت.
شیائو جان مغرور کمان را پایین آورده و نگاهش را به کنارش که ولیعهد ایستاده بود چرخاند.ولیعهد نیم نگاهی به امپراطور جوان انداخت و لبانش را بر روی هم فشرد. تیر و کمانش را بالا برد و آهویی با جسه کوچک تر که سمتی دیگر از جنگل پنهان شده و در حال علف خوردن بود نشانه گرفت و سپس بیتعلل تیر را به سمتش پرتاب کرد. اما حیوان قبل از آنکه تیر به قسمتی از بدنش اصابت کند متوجه شده و پا به فرار گذاشت.
صدای پوزخند امپراطور چینی به گوشهای ولیعهد رسید و او با ابروانی در هم کمانش را پایین آورده دندانهایش را بر روی هم فشرد. به هیچ عنوان دلش نمیخواست در مقابل آن امپراطور هوسباز که به تازگی متوجه این خصلتش شده بود شکست بخورد. آن حیوان لعنت شده! اگر پا به فرار نمیگذاشت تا این حد حقارت را از طرف شخصی که از بابت نوازندهاش متنفر و خشمگین بود نمیچشید.
شیائو جان مغرور تر از قبل کمان را به فرماندهاش سپرد و دستانش را به پشت بر یکدیگر گره زد. از این که آن ولیعهد نالایق موفق به شکار حیوان نشده و سرافکنده بود بسیار خرسند بود. بدون آنکه نظری به ولیعهد بیاندازد رو به فرماندهاش لب به سخن گشوده گفت:
+امشب رو قصد دارم کمی اطراف قدم بزنم و قدری استراحت کنم. بگو افراد چادر ها رو کمی اون طرف تر بنا کنند.
فرمانده اطاعت کرده و پس از ادای احترام، به سمت سربازان رفت. امپراطور به طرف ولیعهد چرخید و ابرویی بالا انداخت.
+شما…..
ولیعهد تعظیمی کرد و لب به سخن گشود:
_من رو عفو کنید اما ترجیح میدم به قصر برگردم.
امپراطور جوان سر تکان داد و نگاهش را از ولیعهد گرفته بدون کلامی دیگر به سمتی گام نهاد. خودش هم مایل به همراه شدن بیشتر با ولیعهد نبود. آن شب فقط دلش استراحت و کمی شنا در چشمهای که پشت تپهای آن طرف تر قرار گرفته بود میخواست.
وانگ ییبو از اسب پایین پریده و نگاهش را به دور و اطراف چرخاند. مضطرب بزاق دهانش را فرو خورد هنگامی که چیزی یافت نکرد. اما اندکی بعد صدایی به گوش رسید و او را به همان سمت کشاند. با قدم های آهسته به سمت صدا گام نهاد و پشت درختی پنهان شد.
چشمانش با چیزی که مقابلش بود گشاد شد. باورش نمیشد شیائو جان با بالاتنه لخت و تا کمر درون چشمه آب گرم ایستاده بود. نیم رخش از آن فاصله نمایان بود. امپراطور جوان چرخید و پشت به نوازنده ایستاد. سرش را به صورت مالش به اطراف چرخاند. وانگ ییبو توانست در آن تاریکی و نور ماهی که مستقیم امپراطور جوان را هدف گرفته بود پوست برنزه، عظلات کمر و بازوان قوی او را به طور واضح ببیند و همین سبب شد بیاراده و بیآنکه خود متوجه شود نفس در سینه حبس کرده و بیتوجه به اطراف به امپراطور خیره بماند.امپراطور جوان دستش را به زیر آب برده و مشتی از آب پر کرده سپس مشتش را بالا آورده و بر روی شانههای ورزیدهاش ریخت. نوازنده جوان با دیدن این عمل و قطراتی که از شانه تا کمر امپراطور سرازیر شده بودند، دستپاچه شده و ناشیانه بزاق دهانش را فرو خورد. اما شانس با او یار نکرده و بزاق دهانش به طرز فجیعی در گلو گیر کرده و او را از شدت نفس تنگی به سرفه وا داشت.
سربازانی که برای محافظت از امپراطور همان دور و اطراف کشیک میداند، با شنیدن صدایی به همان سمت دویدند و با دیدن فردی به سرعت به سمتش رفته و او را گیر انداختند.
+تو کی هستی؟ زود باش اعتراف کن! کی تو رو فرستاده؟
امپراطور جوان چینی با شنیدن سر و صدا چشم گشوده و از حالت آرامشی که درونش بود خارج شد و از چشمه بیرون آمد. با اخمی کم رنگ صدایش را بالا برد:
_اونجا چه خبره؟؟
سربازان نوازنده را که از شدت اضطراب و خشم به گونهای میلرزید از پشت درختان بیرون آورده و به سمت امپراطور بردند.
+سرورم یه نفر داشت پشت درخت ها جاسوسی شما رو میکرد!
شیائو جان چشمانش را ریز کرده و با دقت به فردی که سرش را کاملا پایین انداخته بود و چهرهاش مشخص نبود خیره شد. اخمی که مابین ابروانش جای خوش کرده بود غلظت گرفت. خم شد و با دست چانه کوچک نوازنده را گرفته و سرش را بلند کرد. ابروانش به سرعت از یکدیگر فاصله گرفت و متعجب در چهره اخم کرده و مضطرب نوازنده خیره شد.
_تو…! تو اینجا چیکار میکنی؟!
وانگ ییبو دندان هایش را بر روی هم فشرد و بیحرف نگاه پر خشم و مضطربش را به چشمان شیائو جان دوخت. امپراطور جوان پس از ثانیهای تامل و خیره ماندن در چشمان براق نوازنده، گلویش را صاف کرده و نگاهش را به سربازان داد.
_ایشون نوازندهی دربار کره هستن. برید عقب مشکلی پیش نمیاد.
ابروان نوازنده با آن گونه مورد احترام قرار داده شدنش توسط امپراطور چینی متعجب بالا پرید. چیزی عجیب بود شیائو جانی که هیچگاه احترام و ادب را رعایت نمیکرد اکنون شخصی را آنگونه مورد خطاب قرار دهد!
سربازان احترامی سر داده چند گام به عقب برداشتند و آن دو را در کنار چشمه تنها گذاشتند.امپراطور نگاهش را به نوازنده که اکنون سرش را به سمتی دیگر چرخانده و از نگریستن به او دریغ میکرد داد. پوزخندی کوچک خط صاف بین لبانش را از بین برد و اندکی گردنش را به طرف نوازنده خم نمود. زمزمهاش اندام نوازنده جوان را لرزاند و نفس در سینهاش حبس کرد.
_اومده بودی یواشکی امپراطور کشور چین رو دید بزنی؟ با خودت نگفتی شاید گیر بیفتی و من بفهمم؟
YOU ARE READING
𝙗𝙚𝙜𝙜𝙖𝙧 𝙤𝙛 𝙡𝙤𝙫𝙚
FanfictionBeggar of love گدای عشق Zhan top, Smut, Angst, Romance, Historical امپراطوری قدرتمند و کشوری سلطهگر... عشقی سوزاننده که زبانههای آتشش کشوری را به خاکستر مبدل میکند... جنگی خونین که کشوری را در خود میبلعد... نفرت... دلتنگی... عذاب... غرور... انت...