بنابر خواسته امپراطور چینی، مقدماتی برای شکار فراهم آمد. چندین اسب برای امپراطور جوان به همراه فرماندهاش و چند سرباز، و تعدادی اسب برای ولیعهد و و چند سرباز کرهای به دلیل همراهی امپراطور جوان چینی در حیاط قصر منتظر ایستاده بودند.
امپراطور شیائو جان به همراه فرمانده و سربازانش با همان اقتدار و صلابت همیشگی، مغرور و با سری بالا و دستانی که به پشت بر یکدیگر گره زده بود، گامهای استوار و محکمی به سمت اسبها برمیداشت. لباسی به رنگ آسمان شب با رگههایی طلایی رنگ بر تن کرده و موهایش را در بالای سرش جمع نموده بود.
به اسبها که رسید از حرکت باز ایستاد و بر روی اسب سپیدش نشست. رنگ لباسی که بر تن کرده بود کاملا تضاد با رنگ اسبش بود و این عمل باعث چشمگیر شدنش میشد.
به ثانیه نکشید که ولیعهد هم همراه با تعدادی سرباز به آنها پیوست. امپراطور چینی نیمنگاه بیحس و سردی به ولیعهد انداخت و لبانش را بر روی هم فشرد. از همان دیدار اول نسبت به او احساس خوبی در دل نداشت و این عمل اندکی او را خشمگین کرده بود.
صدایی به گوش رسید و سبب شد همگی نگاهشان را به همان سمت بدوزند.+امیدوارم از این شکار لذت فراوانی کسب کنید امپراطور.
پادشاه کره بود که این را مقابل امپراطور چینی بیان کرده بود. نگاه امپراطور چینی بیاراده به کنار و پشت سر پادشاه کره افتاد. نفس در سینهاش حبس شد و برای ثانیهای ضربان قلبش را حس نکرد. آن نوازنده آنجا چه میکرد؟ لبخندی کوچک بر لب داشته و به جایی غیر از او مینگریست. کنجکاو رد نگاهش را گرفت و سر چرخانده با ولیعهد رو به رو شد که او هم با لبخندی محو به نوازنده خیره بود.
اخمی غلیظ سرشار از احساسات بد بر پیشانیاش جای گرفت و دندانهایش را بر روی هم فشرد. پس بین آن دو خبری بود! شیائو جان بیآنکه زحمتی به خود بدهد و دوباره نگاهش را به آن سمت بدوزد، در جواب پادشاه کره فقط به تکان دادن سری اکتفا کرده و سرد لب گشود:
_حتما همین طور خواهد بود.
و سپس با همان نگاه جدی و خشمگین دستش را بالا برده و دستور حرکت صادر کرد. همگی همراه با اسبانشان شروع به حرکت کرده و از دروازه قصر بیرون رفتند.
پادشاه کره برگشته همراه با خادمینش آنجا را ترک نمود. وانگ ییبو اما همانجا ایستاد و با اخمی کم رنگ بر پیشانی، نگاهش را به پشت سر شیائو جان که در حال دور شدن بود دوخت. او برای چه اخم کرده بود؟ به هیچ وجه احساس خوبی به آن مرد نداشت. از همان شب گذشته که قصد داشت او را ببوسد و آن گونه که در چشمانش خیره شده بود، احساساتی از جنس ترس و نفرت در دل نوازنده جوان خزید. هیچ گاه از آن نگاه ها دل خوشی نداشت. با آنکه اغلب سعی داشت با کارهایش مردان و زنان را اغفال کند اما اکنون بابت این کارش از دست خود خشمگین بود، چرا که شیائو جان با همه آنان فرق داشت و او از نگاه های خیرهاش به خود میلرزید.
طرز نگاه کردنش را دوست نداشت و همین دلیل بر آن بود که از آن مرد تا جایی که امکان داشت دوری کند. اما امروز نتوانست مقابل دلش ایستاده و برای بدرقه ولیعهد محبوبش پیش نیاید.
لبانش را بر روی هم فشرده دستانش را مشت نمود. شیائو جان نگاه خیرهاش را بر روی هوسوک دیده بود و البته نگاه هوسوک را به او و لبخندانی که با یکدیگر رد و بدل کردند. و همین سبب شده بود اخمی مابین ابروانش جای گیرد.
وانگ ییبو لحظهای نگران شد. نکند امپراطور چینی به او نظر داشته و اکنون قصدِ صدمه زدن به هوسوک را در سر میپروراند؟ افکاری مشوش و اضطراب آور لحظهای او را رها نکرده و به مرور بیشتر میشدند. باید چه میکرد؟ یعنی امپراطور چینی واقعا قصد داشت ولیعهد کره را در شکارگاه شکار کرده و از سر راه بردارد؟ میتوانست؟ آری! او آنقدر قدرت داشت که حتی میتوانست به راحتی پادشاه کره را از میان بردارد اما پس از این عمل بیشک جنگی سر میگرفت. جنگی عظیم که قطع به یقین پیروزش کشوری به عظمتی و قدرتمندی چین خواهد بود!ملتمس نگاهش را به اطراف داد. باید چه میکرد؟ نمیدانست. شاید… شاید اگر به پادشاه میگفت….. نه! او هیچ مدرکی نداشت پس نمیتوانست این کار را عملی کند. باید خود کاری میکرد. نباید اجازه میداد ولیعهد محبوبش به خطر بیفتد.
نفس عمیقی کشید و به طرف اسطبل پا تند کرد. احساس خوبی به تنها گذاشتن شیائو جان و هوسوک نداشت، آن هم زمانی که گمان میبرد امپراطور چینی احساساتش را از بابت ولیعهد فهمیده بود!
KAMU SEDANG MEMBACA
𝙗𝙚𝙜𝙜𝙖𝙧 𝙤𝙛 𝙡𝙤𝙫𝙚
Fiksi PenggemarBeggar of love گدای عشق Zhan top, Smut, Angst, Romance, Historical امپراطوری قدرتمند و کشوری سلطهگر... عشقی سوزاننده که زبانههای آتشش کشوری را به خاکستر مبدل میکند... جنگی خونین که کشوری را در خود میبلعد... نفرت... دلتنگی... عذاب... غرور... انت...