پوزخند شیائو جان کم رنگ شده و نگاهش را از نوازنده گرفت. با گام های آهسته به سمت پنجره رفت. در چوبی اش را بالا داده و بدین جهت اجازه داد هوای مطبوع و خنکِ بهاری به درون اتاق راه یابد. به طرف نوازنده چرخید و پیالهاش را بالا آورد.
+چرا مکث کردی؟ شروع کن.
نوازنده جوان سرش را پایین انداخت و به آرامی فلوت درون جعبه را در دست گرفته بیرون آورد. در جعبه را بست و گوشه ای از میز قرارش داد. سپس نگاهش را به فلوتی که در دست داشت داد. بیاغراق زیبا بود، چنان که لبخندی هر چند محو و کوچک بر لبان نوازنده نشاند.
پس از دقایقی کوتاه، فلوت را بر لبانش گذاشته و به آرامی شروع به نواختن کرد. امپراطور جوان پیاله در دست به گوشه ای از پنجره تکیه زده و با نگاهی مسخ شده نظارهگر صحنه مقابلش بود. نوایی که درحال نواختن بود و شخصی که با فاصله از او همانند الههای آسمانی نشسته بود چنان ذهن و عقلش را اسیر خود کرده بود که هیچ چیز نمیفهمید. صحنهای که مقابل دیدگانش بود زیباتر از هر صحنه ای بود که تاکنون به چشم دیده بود.
نفهمید از چه موقع نفس در سینه حبس کرده و بیصدا به آن الهه آسمانی چشم دوخته بود. کاش میتوانست آن الهه را برای همیشه از آن خود کند. کاش میتوانست او را با خود به کشور و قصرش ببرد. کاش میتوانست این موجود زیبا و دلفریب را که این گونه چشم بسته بود و با آرامش مینواخت به نام خود کند.نوازنده با احساس نگاه خیرهای بر روی خود، چشم گشود و همانطور که مینواخت متقابلا به امپراطور چینی خیره شد. پوزخند محوی بر لبانش نقش بست. از اینکه توانسته بود پادشاهی به عظمتی و قدرتمندی کشور چین را اینگونه مسخِ خود کند بسیار به خود و کارهایش میبالید. سعی کرد همانطور چشم در چشم و خیره در دیدگان امپراطور جوان و دیدن واکنشش به نواختن ادامه دهد. اما این بار با قائدهای دلفریب تر از قبل.
امپراطور چینی با دیدنِ باز شدنِ چشمانِ نوازنده و آن گونه خیره شدنش به او، همه چیز را از یاد برد. کشوری که در آن بود، مکانی که در آن قرار داشت، چیزی که در دست داشت و حتی خودش را. بزاق دهانش را فرو خورد و تکیه اش را از پنجره گرفت. بیاراده و با گام هایی آهسته شروع به حرکت کرد و همانطور خیره به نوازنده خودش را به مقابلش رساند و از حرکت باز ایستاد.
لبهای نوازنده جوان با دیدن این واکنش از امپراطور خود به خود به لبخندی فراخ و مغرور کش آمد. قلب پادشاه با دیدن لبخند نوازنده به تپشی دیوانهوار در سینه انجامید. چنان که پیاله از دستش با صدایی بلند بر روی زمین افتاد. نوازنده خیره به پادشاه و با همان لبخند از نواختن دست کشید و به آرامی فلوت را بر روی میز قرار داد.
نگاه امپراطور چینی دستان نوازنده کره ای را تا رسیدن به میز دنبال کرد. آن دستان سفید و زیبا که همانند الماس میدرخشید و آن انگشتان کشیده... نگاهش را از دستان نوازنده گرفته و به چهرهاش خیره شد. چشمان وانگ ییبو متقابلا بر روی او قفل شده بود. برای اولین بار در طول عمرش با دیدن چنین صحنه ناب و زیبایی نفس کم آورده بود. با قدم های آهسته نزدیک تر رفت و در یک قدمی نوازنده جوان ایستاد.
نوازنده بزاق دهانش را فرو خور و به آرامی از جای برخاست. میدانست تاثیر ژرفی بر روی پادشاه گذاشته است. دست شیائو جان بیاراده بالا آمد و به سمت صورت الهه نفسگیری که مقابلش ایستاده بود رفت. وانگ ییبو نفس در سینه حبس کرده و اکنون مضطرب و بیحرکت به دست پادشاه مینگریست. بالاخره دست لرزان امپراطور چینی به جایی که میخواست رسید و با ملایمت بر رویش قرار گرفت. گونه نوازنده به قدری نرم و لطیف بود که امپراطور را به مرز جنون رساند. نفس عمیقی کشید و به آرامی همانطور که در چشمان متحیر و پر اضطراب نوازنده خیره بود، گونهاش را با شست دست نوازش کرد.
نوازنده ناشیانه بزاق دهانش را فرو خورد. از اینکه گاهی میتوانست مردان قدرتمند را اینطور به خود جذب کند بسیار مغرور و شادمان بود اما هیچگاه نگذاشته بود دست کسی جز نابرادری محبوبش که از نوجوانی عشقش در دلش جوانه زده بود به او بخورد اما اکنون در مقابل این امپراطور جوان و گستاخ چینی دست و پایش را گم کرده بود.
شیائو جان تصور میکرد دیگر در زندگی نمیتواند چیزی به نرمی و لطیفی گونههای نوازنده را لمس کند. چنان غرق در زیبایی فرد مقابلش شده بود که داشت عقلش را از دست میداد. با آنکه حرمسرا داشت و با افراد زیاد و مختلفی همخواب شده بود اما هیچگاه لمس و نگاهِ کسی نتواتسته بود او را، شخصی به قدرتمندی شیائو جان، پادشاه عظیم الشان چینی را از پا در بیاورد. بیاراده لب به سخن گشود و کلماتی که در ذهن داشت را مقابل نوازنده جوان بازگو کرد:
+تو زیباترین موجودِ جهانی… تو یک الههای…!
وانگ ییبو بیاختیار و مضطرب تر از قبل، لبهایش را آهسته با زبانش تر کرد و همین دلیل بر آن شد که نگاه حریص و خیره شیائو جان از چشمانش گرفته و به لبانش بچسبد. امپراطور چینی بزاق دهانش را فرو خورد و کوتاه پلکی زد. آن لبها… او واقعا یک موجود الهی بود. دیگر نمیتوانست خود را کنترل کند.
در تمام این سالها هیچ گاه این احساسات را تجربه نکرده بود و اکنون که تجربهگرشان شده بود نفس کم آورده و داشت از آن همه زیبایی به ستوه میآمد. قلبش بیاختیار و همانند اسبی وحشی و مهار نشده در سینه میتاخت. با برداشتن قدم آخر خود را کاملا به مقابل نوازنده رساند و همانطور که نگاهش بر روی آن لبهای صورتی و قلوهای قفل شده بود و دستش بر روی گونهاش بود، گردنش را به آرامی خم کرده و اجازه برخورد نفس های داغ و تندش را به صورت نوازنده داد. به آرامی و با صدایی که خشدار و بم شده بود زمزمه کرد:+تو… من رو… امپراطور عظیم الشان و قدرتمند چین رو... با وجودت دیوونه میکنی الههی زیبای من!
الههی من! آری. آن نوازنده الهه شیائو جان بود. الهه آسمانی و زیبای شیائو جان که قادر شده بود برای اولین بار قلبش را به تپشی اینچنین وحشیانه وا دارد.
چشمان نوازنده لرزان و بیاختیار متقابلا بر روی لبهای امپراطور که با فاصلهای اندک از لبان خویش قرار داشت قفل شد. میتوانست ته ریشی که بر روی صورت پادشاه خودنمایی میکرد را به طور واضح ببیند. بار دیگر و بیآنکه دست خودش باشد و بداند با انجام آن کار چه آتشی به جان امپراطور جوان میاندازد، لبانش را با زبان صورتی رنگش تر کرد و هوش را از سر شیائو جان برد.
امپراطور چینی دیگر توانایی کنترل بیشتر را در خود نمیدید.
YOU ARE READING
𝙗𝙚𝙜𝙜𝙖𝙧 𝙤𝙛 𝙡𝙤𝙫𝙚
FanfictionBeggar of love گدای عشق Zhan top, Smut, Angst, Romance, Historical امپراطوری قدرتمند و کشوری سلطهگر... عشقی سوزاننده که زبانههای آتشش کشوری را به خاکستر مبدل میکند... جنگی خونین که کشوری را در خود میبلعد... نفرت... دلتنگی... عذاب... غرور... انت...