وانگ ییبو دست راستش که آزاد بود را بالا آورده بر روی قفسه سینه امپراطور چینی گذاشت. در چشمانش خیره شد و ملتمس زمزمه نمود:
+نه! خواهش میکنم این کارو نکن. من… من نمیخوام که تو…..
اما با کوبیده شدن لبهای امپراطور جوان بر روی لبهایش، ادامه کلامش در دهان گیر کرده و به گوشهای امپراطور چینی نرسید. شیائو جان با خشم به لبان وانگ ییبو حمله کرده و بیمهابا و بیتوجه به دردی که با آن کار به نوازنده تحمیل مینمود، با دندانهایش آن دو یاقوت سرخ را گاز گرفته میمکید.
صدای نالههای از روی درد نوازنده در دهان هر دو گم میشد. اشک بود که از چشمان بسته شده نوازنده جوان بر روی گونههایش میریخت. نمیتوانست تحمل کند. نمیتوانست این صحنه را با چشمان خود ببیند. نمیخواست لبهایش بیشتر از این با شهوت آلوده شود. دستش را بالا برده و به بازوی امپراطور چنگ زد اما هر چه سعی نمود نتوانست او را از خود جدا کند.
مزه خون در دهان هر دو پیچید و همین امر سبب شد تا امپراطور جوان از لبان نوازنده دل کنده و سرش را مابین گردنش فرو برده این بار سیب گلویش را اسیر لبها و دندانهای بیرحمش کند.
آنقدر خشمگین بود که هر آن امکان داشت با دندانهایش جانِ نوازنده را بگیرد. دستش را بلند کرده و عصبی بر روی لبهای نوازنده قرار داد تا بیشتر از آن صدای نالههایش به بیرون درز نکند.
بیتوجه به درد و نفرتی که با کارهایش در دل او میکاشت به کارش ادامه داد و همه جایِ گردن نوازنده را با رد دندانها و مکهای عمیقش پوشاند.اندکی بعد که از لبها و گردن نوازنده دل کند، سرش را بلند کرده و در دیدگان خیس از اشکش خیره شد. دستش را بالا آورد و رد اشک بر روی صورتش را با انگشت اشاره پاک نمود، اما وانگ ییبو با نفرت سرش را به سمتی دیگر چرخاند و او را از ادامه کارش باز داشت. صدایش خشدار بر اثر گریه و نفرت از گلویش بیرون گریخت:
+دیگه کافیه! ولم کن! بسه بذار برم!
امپراطور چینی چشم بست و دستانش را به دور نوازنده پیچیده او را در آغوشش حبس کرد. نفس عمیقی از عطر گیسوان مشکین و بلندش کشید و لبهایش را بر رویشان چسباند. صدای هق هق وانگ ییبو در چادر طنین انداز شد و امپراطور جوان را آشفته تر از قبل نمود. لبهایش را بر روی هم فشرد و سر وانگ ییبو را به شانه خود چسباند. سپس به نوازش موهایش پرداخته و زمزمه کرد:
_تو… نباید منو دیوونه کنی. نباید دیوونهام میکردی. تقصیر خودته. اگه میذاشتی دیشب ببوسمت الان این اتفاق نمیفتاد.
نوازنده آب بینیاش را بالا کشیده و دندان هایش را بر روی هم فشرد. بیهیچ ترسی کلماتش را بر زبان آورد:
+تو یک پادشاه پست و شهوترانی. ازت متنفرم و حالم ازت به هم میخوره شیائو جان. اینو هیچ وقت فراموش نکن!
دردی عمیق سینه و قلب امپراطور جوان را شکافت. میدانست عمل ناپسندی را مرتکب شده اما اینها همه از سر خواستن بود. او دیوانه شده بود. از اینکه بالاخره پس از سالیان سال به شخصی علاقهمند شده و شانس به دست آوردن و صاحب شدنش را نداشت او را دیوانه کرده بود. عشق نوازنده به ولیعهدش او را از خود بیخود کرده بود و همین دلیل بر آن شد که در مقابل نوازنده مانند حیوانی وحشی رفتار کند.
اخمی بر پیشانیاش نشست. دستانش را بر روی بازوان وانگ ییبو قرار داد و سرش را به گونه ای که چهره نوازنده را ببیند اندکی عقب برد. در چشمان پر نفرتش خیره شد و گفت:
_تو حق نداری این حرفا رو به من بزنی. اجازه نداری با من اینجوری صحبت کنی. چه ازم متنفر باشی چه عاشقم باشی من تو رو مال خودم میکنم. بالاخره یه روز صاحب روح و جسم و قلبت خواهم شد. پس تو هم اینو هیچ وقت فراموش نکن!
وانگ ییبو با خشم پوزخند صدا داری سر داد.
+صاحب روح و جسم و قلبم؟ شیائو جان شاید روزی بتونی جسممو با شهوتت آلوده کنی و صاحبش بشی اما اینو بهت قول میدم هیچ وقت نمیتونی قلب و روحم رو تصاحب کنی. چون قلب و روح من به یک شخص دیگه تعلق داره و تو قرار نیست هیچ وقت به این خواستهی کثیفت برسی!
و سپس امپراطور شوکه شده را محکم پس زده و با گامهای بلند از چادر خارج شد. اشک مجدد از چشمانش جاری شد. پاکیِ لبانش را از دست داده بود. اکنون چگونه میتوانست این لبها را که اینچنین آلوده شده بودند به لبهای زیبای معشوقهاش تقدیم کند؟
خشمگین و با تنفری عمیق نسبت به امپراطور چینی، بیتوجه به تاریکی هوا و سربازان شروع به حرکت کرده و به طرف قصر گام نهاد. دیگر توانایی ماندن در قصر یا هیچ کجای نزدیک به آن را نداشت. به قصر که میرسید لوازمش را برمیداشت و به مکان همیشگیاش پناه میبرد تا نه نگاه شرمنده و پر غمش با نگاه معشوق گره خورد و نه بار دیگر آن امپراطور پست فطرت را ببیند. دلش فقط کمی آرامش میخواست و بس.
YOU ARE READING
𝙗𝙚𝙜𝙜𝙖𝙧 𝙤𝙛 𝙡𝙤𝙫𝙚
FanfictionBeggar of love گدای عشق Zhan top, Smut, Angst, Romance, Historical امپراطوری قدرتمند و کشوری سلطهگر... عشقی سوزاننده که زبانههای آتشش کشوری را به خاکستر مبدل میکند... جنگی خونین که کشوری را در خود میبلعد... نفرت... دلتنگی... عذاب... غرور... انت...