آن شب وانگ ییبو بیخطر به قصر رسید اما بیآنکه کسی را متوجه حضورش کند، لوازمش را برداشته و سریعاً آنجا را به مقصد کوهستان چیجی ترک کرد.
شیائو جان اما همان لحظه که نوازنده چادرش را ترک کرده بود با خشمی بسیار تیر و کمانش را برداشته و از چادر بیرون زده سوار بر اسب، بیآنکه اجازه همراهی محافظانش را دهد آن شب را تا صبح هنگام به شکار حیوانات پرداخت.پسرک نمیدانست با آن کارش چه آتشی در دل امپراطور چینی نهاده شعلهور ساخت. نوازنده دربار نفهمید که با سخنانش سرنوشتی را برای خود رقم زد که او را چون اژدهایی عظیم تا آخر عمر در آغوش خود حبس کرده اجازه خروج نمیدهد. شیائو جان هنگامی که تصمیمی میگرفت قطعا به آن عمل میکرد و دیگر جای تردیدی هرچند اندک باقی نمیگذاشت!
امپراطور چینی زمانی که پادشاه آسمان از پشت کوه ها رخ نمود، محافظینش را جمع کرده و به قصر بازگشت. پادشاه کره به همراه ولیعهدش هوسوک، برای برگشتن امپراطور چینی در سلامت به مقابلش آمده سری خم کرد.
_خوشحالم که به سلامت برگشتید.
شیائو جان اما بیآنکه زحمتی برای پاسخ به خود بدهد از روی اسب پایین پریده نیم نگاهی به محافظ شخصیاش انداخت و دستور داد:
+حمام رو برام آماده کنید!
محافظ تعظیمی سر داد: اطاعت سرورم.
شیائو جان سپس نیم نگاه سردی به ولیعهد انداخته پوزخندی زد و بیآنکه کلامی دیگر گفته شود نگاهش را گرفته به طرف اقامتگاهش حرکت کرد. آن ولیعهد از نظر امپراطور چینی لیاقت سگهای دست آموزش را هم نداشت چه برسد به الههای که خدایان او را با بخشندگی تمام به زمین تقدیم کرده بودند!
.
.
.
روزها در پی هم سپری میشد و امپراطور چینی از آن شب به بعد دیگر سراغی از نوازنده نگرفت و به جایش سعی نمود زمان باقی مانده را صرف خوشگذرانی از اطراف قصر کند و نوازنده را برای اکنون فراموش کرده تا به وقتش تمامی آن روزهای بی پسرک را آنگونه که در نظر داشت تلافی کند. شیائو جان مغرور نقشههای زیادی برای نوازنده دربار کره کشیده بود. نقشههایی که پسرک را به درون سرنوشت جدید خود هدایت میکرد!
بالاخره زمان بازگشت به چین فراهم آمد و امپراطور چینی برای برگشت حاضر شد. زمانی که از اقامتگاهش بیرون آمد دهان همگان از آن همه عظمت باز ماند و گردنهایشان بیاراده بیش از پیش حالت خمیده به خود گرفت.
شیائو جان با پوششی به رنگ شب و رگههایی از جنس طلا، با گامهای استوار در مقابل تمامی خدام و محافظان حرکت میکرد. سرش پر غرور بالا بود و یک دستش به مانند همیشه به پشت کمرش قرار گرفته بود. امپراطور چینی تحت هیچ شرایطی غرور و عظمت والای خود را زیر پا نمیگذاشت!
همراه با خادمین و محافظانش به محوطه اصلی و مقابل همگان که در صدر آنها پادشاه کره ایستاده بود رسید. هنوز هم سرش پر غرور بالا بود و قد رشیدش موجب آن میشد که نگاهش به پایین و پادشاه کره که قدی متوسط داشت بیشتر حالت تحقیر به خود بگیرد.
پادشاه کره و همراهیانش تعظیمی مقابل امپراطور جوان و مغرور چینی سر دادند و پس از آن پادشاه کره با لبخندی بزرگ به سخن آمد._از اینکه لطف کردید و به کره تشریف آوردید بسیار قدردانیم. وجود شما در این چند روز باعث افتخار من بود امپراطور.
شیائو جان پوزخند ریزی زد.
+امیدوارم بتونم از شرابهای خوشعطر کره در چین هم لذت ببرم!
او غیرمستقیم به پادشاه کره دستور داده بود و چه کسی جرعت مخالفت با دستوارت امپراطوری به عظمتی و قدرتمندی شیائو جان را داشت؟
پادشاه کره پس از مکثی کوتاه مجدد لبخندی زد._امر امرِ شماست. دستور میدم مقدار زیادی از شرابهای نابمون رو براتون به چین بیارن.
امپراطور جوان تنها سر تکان داد.
ولیعهد نیم نگاهی به شیائو جان کرد. با آنکه از آن مرد بدش میآمد اما به عنوان پادشاه آینده کره لازم بود ادای احترام را خالصانه مقابل امپراطور چینی به جا بیاورد. بدین جهت به اجبار تعظیمی سر داده و لب گشود:_امیدوارم از بودن در اینجا کمال لذت رو برده باشید عالیجناب.
شیائو جان حتی زحمت نگریستن به هوسوک را به خود نداد و در عوض با پوزخندی که اندکی رنگ گرفته بود خیلی رک پاسخ داد:
+البته متاسفانه اون لذتی که باید رو در اینجا نبردم. جز یک نفر که حتی نگاه کردن بهش هم کل وجودم رو غرق در لذت میکرد!
هوسوک دندانهایش را بر روی هم فشرده دستانش را مشت کرد. او به وضوح کلام پنهان شده پشت سخنان شیائو جان را فهمید و همین عمل موجب خشمی عمیق در وجودش شد. زمانی که نگاه مغرور امپراطور جوان را بر روی خود دید تعظیمی سر داده و سعی نمود هر چند دشوار لبخندی بر لب بنشاند.
_پس از این بابت از اون فرد قدردانم.
شیائو جان با پوزخندی صدا دار نگاه پر تاسف و حقارت آمیزش را از هوسوک گرفته بیحرف به طرف اسب سپیدش حرکت کرد. بر روی اسب نشست. تضاد فوقالعادهای بود. رنگ لباس و اسبش بسیار چشمگیر میآمد و سبب درخشندگی فراوانی میشد.
پادشاه کره قدمی جلو برداشته احترامی گذاشت._خوشآمدید. سفر بیخطری رو براتون آرزو میکنیم.
امپراطور جوان تنها سر تکان داده و بیآنکه خود را با دادن پاسخی به آن پادشاه مسن خسته کند، دستور حرکت را به خدمه و محافظینش صادر کرد و پس از آن در مقابل تعظیم اهالی قصر کره، آن مکان را ترک نمود.
هوسوک با نگاهی پر نفرت به رفتن امپراطور چینی نگریست و در دل از خدایان خواست زندگیای که پر بود از حقارت و بدبختی را نثار آن پادشاه مغرور کنند، بیآنکه از سرنوشت معشوقش مطلع باشد!
.
.
.
نوازنده دربار هیچ گاه حتی در کابوسهایش هم نمیدید که روزی شیائو جان، امپراطور قدرتمند سرزمین چین و شخصی که با تمام وجود از او نفرت داشت، کوهستان چیجی را پیدا کرده و اکنون با جدیت تمام در مقابلش ایستاده و در چشمان شوکه و پر خشمش خیره شود.
وانگ ییبو هیچ گاه فکر نمیکرد زمانی فرا رسد که زندگی بر سرش ویران شده عذاب را دو دستی در آغوش خود گیرد.

ESTÁS LEYENDO
𝙗𝙚𝙜𝙜𝙖𝙧 𝙤𝙛 𝙡𝙤𝙫𝙚
FanficBeggar of love گدای عشق Zhan top, Smut, Angst, Romance, Historical امپراطوری قدرتمند و کشوری سلطهگر... عشقی سوزاننده که زبانههای آتشش کشوری را به خاکستر مبدل میکند... جنگی خونین که کشوری را در خود میبلعد... نفرت... دلتنگی... عذاب... غرور... انت...